شناس نامه حضرت نجمه (عليه السلام)
نام: نجمه
القاب: شقراء، خيزران و المرسيه
كنيه: ام البنين
مليت: از مردم شمال آفريقا يا مغرب
نام همسر: حضرت امام موسى كاظم (عليه السلام)
تعداد فرزندان: يك پسر و يك دختر
محل دفن: مدينه
مادر بزرگ، خواب عجيبى ديده است. اما چيزى به پدر نمىگويد. هشام ابن احمد در خانه ماست. اخبار روز را مطرح مىكند. پدر در انديشه فرو رفته است. ناگهان رو به هشام مىگويد: شنيدهام كسى از اهل مغرب به مدينه آمده! آيا تو هم خبر دارى؟! هشام مىگويد: من چنين چيزى نشنيدهام!... پدر قدم زنان با هشام حرف مىزند: چرا. خبر درست است. مردى به مدينه آمده... بيا به سوى او برويم!
پدر و هشام سوار بر اسب، به سوى بازار برده فروشان حركت مىكنند. مادربزرگ هم چنان به خواب خود مىانديشد. كنيزان و غلامان بسيارى درمعرض فروشاند. پدر نه كنيز را مىبيند. اما هيچ كدام را نمىخرد. رو به مرد برده فروش، مىفرمايد: كنيز ديگرى را بياور! مرد تاجر مىگويد: كنيز ديگرى ندارم! پدر اصرار مىكند و با اطمينان مىگويد: دارى! همان را بياور! مرد امتناع مىكند: به خدا سوگند ديگر ندارم، مگر يك دختر بيمار! پدر، محكمتر از پيش مىفرمايد: همان را بياور!.
مرد تاجر جوابى نمىدهد و مشغول كار خود مىشود. پدر به خانه برمى گردد. روز بعد هشام را مىفرستد و به مىفرمايد: برو و آن كنيز بيمار را به هر قيمتى گفت، خريدارى كن! هشام نزد تاجر مىآيد و پيغام امام را مىرساند. تاجر با قيمتى بسيار بالا، حاضر به فروش مىشود. اما قبل از آن مىپرسد: شخصى كه ديروز با تو بود، كه بود؟! هشام جواب مىدهد: مردى از بنى هاشم! با شنيدن نام قبيله بنى هاشم، برقى در چشمان مرد مىدرخشد. با اشتياق بيشتر مىپرسد: از كدام سلسله بنى هاشم! هشام سرى تكان مىدهد و مىگويد: بيش از اين چيزى نمىدانم! اما مرد تاجر كه مدتى است بار سنگينى را بر دوش خود احساس مىكند، شروع به صحبت مىنمايد: اى مرد! بدان كه من اين كنيزك را از دورترين شهرهاى مغرب خريدهام. روزى زنى از اهل كتاب، اين كنيزك را همراه من ديد و پرسيد كه او را از كجا آوردهاى؟ گفتم كه او را براى خود خريدهام. زن گفت: نه. تو لايق اين كنيز نيستى. او بايد نزد بهترين اخل زمين باشد. و وقتى چنين شود، از او پسرى به دنيا مىآيد كه اهل مشرق و مغرب اطاعتش مىكنند!
به اين ترتيب، هشام، تو را به خانه پدر مىبرد. از لحظه ورودت به خانه، مادربزرگ احساس غريبى پيدا مىكند. چيزى در دلش غوغا مىكند. آرى درست است. حالا زمان آن رسيده كه خواب خود را با پدر در ميان بگذارد. پدر را صدا مىكند: من در خواب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه به من فرمود؛ اين كنيز را به همسرى فرزندت موسى بن جعفر عليه السلام درآورد كه به زودى برترين انسان روى زمين، از او متولد مىشود! مادر بزرگ توجه عجيبى به تو دارد. علوم و معارف الهى را به صورت كاملا اختصاصى به تو مىآموزد. و تو را در كلاس اخلاق فاطمى عليها السلام تربيت مىكند. آن چنان با اراده و مستعد پيش مىروى كه در كوتاهترين زمان، پلههاى كمال و تعالى را سير مىكنى، تا به عروج مطلوب نزديك مىشوى... و تو نيز، احترام ويژهاى براى مادربزرگ قائل هستى! به گونهاى كه هرگز مقابل او نمىنشينى، حتى اگر ساعتها به طول بيانجامد، مقابل مادربزرگ ايستاده مىمانى. روزى ديگر، پس از مدتى حشر و نشر در دامان مادربزرگ، او آهسته پدر را صدا مىزند. تو در سجده نمازت غرق هستى و از دنيا رها شدهاى. مادر بزرگ رو به پدر مىفرمايد: موسى! من كنيزى بالاتر از نجمه نديدهام. با او ازدواج كن كه خداوند نسل پاكى به تو خواهد بخشيد!
يازدهم ذى القعده سال 148 هجرى است. هنوز يك ماه از شهادت پدربزرگ نگذشته، هنوز داغ امام صادق عليه السلام بر دلهاى شيعه مشتعل است كه من در بيت النور تو، زندگى را سلام مىدهم. به آفرينش رو مىآورم و به دنيا پا مىگذارم. در آغاز تولدم، اندوهى جان سوز در سينه پدر و تو فوران دارد. اين كه يادتان مىآيد، پدربزرگ چقدر آرزوى ديدن مرا داشت. اما خداوند آسمان را برايش مقدر كرده بود. يادت هست، روزهاى اول تو سنگينى حمل را در خود احساس نمىكردى. اما وقتى به خواب مىرفتى، صداى تسبيح و تهليل مىشنيدى. موضوع را با مادربزرگ در ميان گذاشته بودى و او تو را به وجود من بشارت داده بود... اكنون به لحظههاى تولد من نزديك مىشوى. لحظههاى سبز مادرى! همه چيز به سرعت اعجاز مىگذرد. به دنيا پا مىگذارم. دست هايم با قدرت خدايى، بر زمين قرار مىگيرد و سرم به سوى آسمان بلند مىشود. لب هايم به اذن پروردگار، به به تكلم گشوده مىشوند. سخنى مىگويم كه تو متوجه مفهوم آن نمىشنوى. در همين لحظه پدر، نزد تو مىآيد و مىفرمايد: اى نجمه! كرامت پروردگار بر تو مبارك باد!
آن گاه مرا در جامه سفيدى مىپيچى و به پدر مىدهى. پدر در گوش راستم، اذان و در گوش چپم اقامه مىگويد و آب فرات را در كامم مىريزد. سپس مرا در آغوش تو مىنهد و مىفرمايد: فرزندت را بگير كه بقيه الله است در زمين و پس از من حجت خدا خواهد بود...
اين گونه كه تو مرا نوازش مىكنى، و با چنين اشتياقى كه از چشمانت جارى شده، فرشتگان حق دارند مدهوش مانده باشند. روزى از مادربزرگ مىخواهى: كمكم كن تا براى پسرم رضا عليه السلام دايه بگيرم! مادربزرگ مىپرسد: مگر شيرت كم شده؟! و تو مىفرمايى: دروغ نمىگويم. به خدا شيرم كم نشده ولى براى من نوافل و اورادى بود كه به آنها عادت كردهام ولى الآن به انجام آنها موفق نمىشوم. لذا كسى را مىخواهم كه مرا در انجام عبادات كمك كند!
تهجد و عبادتهاى پيوسته ات را مادربزرگ خوب درك كرده است. اما افسوس كه زمان به اين سرعن مىگذرد و همه چيز درهم مىريزد. طوس را به همه غربت و پريشانىاش دوست دارم. اما مدينه را بيشتر. اى كاش مىشد تا هميشه در دامان مادرانه ات، زير سايه امام كاظم عليه السلام پرورش يافت. اما افسوس كه دنيا در گذر است و جهان فانى. و سلام خداوند فناناپذير بر عاطفه جاودانه ات، مادر!
كجاوه نهم: همگام با امام رضا (عليه السلام)
- بازدید: 1418