سنگريزه طلايى
بدان معجزاتى كه از آن حضرت نقل شده در ايام غيبت صغرى و زمان تردد خواص و نواب نـزد آن حـضـرت بسيار است و چون اين كتاب را گنجايش بسط نيست لاجرم به ذكر قليلى از آن اكتفا مى شود.
اول ـ شـيـخ كـليـنـى و قـطـب راونـدى و ديـگـران روايـت كـرده انـد از مـردى از اهـل مـدائن كـه گـفـت: بـا رفـيـقـى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بوديم جوانى نـزديـك ما نشسته بود و ازارى و ردايى پوشيده بود كه قيمت كرديم آنها را صد و پنجاه ديـنار مى ارزيد و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال كـرد او را رد كـرديـم نـزديـك آن جـوان رفـت و از او سـؤ ال كـرد جـوان از زمـيـن چـيـزى بـرداشـت و بـه او داد، سـائل او را دعـاى بـسـيـار نـمـود جـوان بـرخـاسـت و از مـا غـائب شـد. نـزد سـائل رفتيم و از او پرسيديم كه آن جوان چه چيز به تو داد كه آن قدر او را دعا نمودى؟ بـه مـا نـمـود سـنـگـريـزه طـلائى كـه مـانند ريگ دندانه ها داشت چون وزن كرديم بيست مثقال بود، به رفيق خود گفتم كه امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستيم؛ زيرا كه به اعجاز او سنگريزه طلا شد. پس رفتيم و در جميع عرفات گرديديم و او را نيافتيم، پـرسـيـديم از جماعتى كه در دور او بودند از اهل مكه و مدينه كه اين مرد كى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پياده به حج مى آيد.(1)
حكايت حاكم قم
دوم ـ قـطـب راونـدى در (خرائج) از حسن مسترق روايت كرده است كه گفت: روزى در مـجـلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحيه حضرت صاحب الا مر عليه السلام و غيبت آن حضرت مذكور شد و من استهزاء مى كردم به اين سخنان، در اين حـال عـموى من حسين داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم، گفت: اى فرزند! من نـيـز اعـتـقـاد تـو را داشـتـم در ايـن بـاب تـا آنـكـه حـكـومت قم را به من دادند در وقتى كه اهل قم بر خليفه عاصى شده بودند، و هر حاكمى كه مى رفت او را مى كشتند و اطاعت نمى كردند پس لشكرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحيه طرز رسيدم به شـكـار رفـتـم، شـكارى از پيش من به در رفت از پى آن رفتم و بسيار دور رفتم تا به نـهـرى رسـيـدم در مـيـان نـهـر روان شـدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بيشتر مى شد در اين حـال سـوارى پـيدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غير چشمهايش در زير آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت: اى حسين و مرا امير نـگـفت و به كنيت نيز ياد نكرد بلكه از روى تحقير نام مرا برد، گفت: چرا غيب مى كنى و سـبـك مـى شـمـارى نـاحـيه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم كه از چيزى نمى ترسيدم، از سخن او بلرزيدم و گفتم: مى نـمـايـم اى سـيـد مـن آنـچـه فـرمـودى، گفت: هرگاه برسى به آن موضعى كه متوجه آن گرديدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخـل شـهـر شـوى و كـسـب كـنى آنچه كسب مى كنى خمس آن را به مستحقش برسان، گفتم: شنيدم و اطاعت مى كنم، پس فرمود: برو با رشد و صلاح. و عنان اسب خود را گردانيد و روانـه شـد و از نـظـر مـن غـائب گـرديد و ندانستم به كجا رفت و از جانب راست و چپ او را بـسـيـار طلب كردم و نيافتم. ترس و رعب من زياده شد و برگشتم به سوى عسكر خود و ايـن حـكـايـت را نقل نكردم و فراموش كردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسيدم و گمان داشـتـم كـه بـا ايـشان محاربه خواهم كرد، اهل قم به سوى من بيرون آمدند و گفتند هركه مـخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى كرديم و چون تو از مايى و بـه سـوى مـا آمـده اى مـيـان مـا و تـو مـخـالفـتـى نـيـسـت داخـل شـهـر شـو و تـدبـيـر شـهـر بـه هـر نـحـو كـه خـواهـى بـكـن، مـدتى در قم ماندم و امـوال بـسـيـار زيـاده از آنـچـه تـوقـع داشـتـم جـمع كردم پس امراى خليفه بر من و كثرت امـوال مـن حـسـد بـردنـد و مـذمـت مـن نـزد خـليـفـه كـردنـد تـا آنـكـه مـرا عـزل كـرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خليفه رفتم و بر او سلام كردم و بـه خـانـه خـود بـرگـشـتـم و مـردم بـه ديـدن مـن مـى آمـدنـد. در ايـن حـال مـحمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تكيه كرد، من از اين حركت او بسيار به خشم آمدم و پيوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نـشـسـتـه بـود و حـركـت نـمـى كرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زياده مى شد چون مجلس مـنـقـضـى شـد به نزديك من آمد و گفت: ميان من و تو سرى هست بشنو، گفتم: بگو، گفت: صاحب اسب اشهب و نهر مى گويد كه ما به وعده خود وفا كرديم پس آن قصه به يادم آمد و لرزيدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گـرفـتم و به اندرون بردم و در خزينه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسليم كردم و بـعـضى از اموال را كه من فراموش كرده بودم او به ياد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر عليه السلام شك نكردم، پس حسن ناصرالدوله گفت من نـيـز تـا ايـن قـصـه را از عـم خـود شـنـيـدم شـك از دل مـن زائل شد و يقين نمودم امر آن حضرت را.(2)
دعاى امام زمان (عج) براى تولد شيخ صدوق
سـوم ـ شـيـخ طـوسى و ديگران روايت كرده اند كه على بن بابويه عريضه اى به خدمت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـليـه السلام نوشت و به حسين بن روح رضى اللّه عنه داد و سؤ ال كـرده بـود در آن عـريـضـه كه حضرت دعا كند از براى او كه خدا فرزندى به او عطا كـنـد، حـضـرت در جـواب نـوشـت كـه دعـا كرديم از براى تو و خدا تو را در اين زودى دو فرزند نيكوكار روزى خواهد كرد. پس در آن زودى از كنيزى حق تعالى او را دو فرزند داد يـكـى مـحـمـّد و ديـگـرى حـسين، و از محمّد تصانيف بسيار ماند كه از جمله آنها (كتاب من لايـحـضره الفقيه) است و از حسين نسل بسيار از محدثين به هم رسيد و محمّد فخر مى كرد كه به دعاى حضرت قائم عليه السلام به هم رسيده ام و استادان او، او را تحسين مى كـردنـد و مـى گفتند كه سزاوار است كسى كه به دعاى حضرت صاحب الا مر عليه السلام به هم رسيده چنين باشد.(3)
درهم شكستن توطئه معتضد عباسى
چـهـارم ـ شيخ طوسى از رشيق روايت كرده است كه (معتضد خليفه) فرستاد مرا با دو نفر ديگر طلب نمود و امر كرد كه هر يك دو اسب با خود برداريم يكى را سوار شويم و ديـگـرى را بـه جـنـبـيـت بـكـشـيـم يـعـنـى يـدك كـنـيـم و سـبـكـبـار بـه تعجيل برويم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را به ما نشان داد و گـفـت بـه در خـانـه مـى رسـيـد كـه غـلام سـيـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـس داخـل خـانـه شـويـد و هركه در آن خانه بابيد سرش را براى من بياوريد. چون به خانه حضرت رسيديم در دهليز خانه غلام سياهى نشسته بود و بند زير جامه در دست داشت و مى بافت پرسيديم كه كى در اين خانه هست؟ گفت صاحبش و هيچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از مـا پـروا نـكـرد، چـون داخـل خـانـه شـديـم خـانـه بـسـيـار پـاكـيـزه اى ديـديـم و در مـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده كـرديـم كـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـديـده بـوديـم كـه گـويـا الحـال از دسـت كـارگـر در آمـده است و در خانه هيچ كس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بـزرگـى بـه نـظـر آمـد كه گويا درياى آبى در ميان آن حجره ايستاده و در منتهاى حجره حصيرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصير مردى ايستاده است نيكوترين مردم بـه حسب هيئت و مشغول نماز است و هيچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حـجـره گذاشت كه داخل شود در ميان آن غرق شد و اضطراب بسيار كرد تا من دست دراز كردم و او را بيرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفيق ديگر اراده كـرد كـه داخـل شـد و حـال او بـديـن مـنـوال گذشت پس من متحير ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم كـه نـزد كـى مـى آيم و از حقيقت حال مطلع نبودم و اكنون توبه مى نمايم به سوى خدا از ايـن كـردار، پـس بـه هـيـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد و مـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـيبتى عظيم در دل به هم رسيد و برگشتيم و (معتضد) انـتـظـار مـا را مـى كشيد و به دربانان سفارش كرده بود كه هر وقت برگرديم ما را به نـزد او بـرنـد، پـس در مـيـان شـب رسـيـديـم و داخـل شـديـم و تـمـام قـصـه را نقل كرديم، پرسيد كه پيش از من با ديگرى ملاقات كرديد و با كسى حرفى گفتيد؟
گـفـتـيم: نه. پس سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر بشنوم كه يك كلمه از اين واقعه را بـه ديـگـرى نـقـل كـرده ايـد هـر آيـنـه، هـمـه را گـردن بـزنـم. و مـا ايـن حـكـايـت را نقل نتوانستيم بكنيم مگر بعد از مردن او.(4)
تكذيب ادعاى جعفر كذاب
پنجم ـ محمّد بن يعقوب كلينى روايت كرده است از يكى از لشكريا خليفه عباسى كه گفت مـن هـمراه بودم كه نسيم غلام خليفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را شكست بعد از فوت آن حضرت، پس حضرت صاحب الا مر عليه السلام از خـانـه بـيرون آمد و تبرزينى در دست داشت و به نسيم گفت: كه چه مى كنى در خانه من؟ نـسـيـم بـر خـود بلرزيد و گفت: جعفر كذاب مى گفت كه از پدرت فرزندى نمانده است، اگـر خـانه از تست ما بر مى گرديم پس از خانه بيرون آمديم. على بن قيس راوى حديث گـويـد كـه يـكـى از خـادمـان خـانـه حضرت بيرون آمد، من از او پرسيدم از حكايتى كه آن شخص نقل كرد، آيا راست است؟ گفت: كى تو را خبر داد؟ گفتم: يكى از لشكريان خليفه، گفت: هيچ جيز در عالم مخفى نمى ماند.(5)
فرمايش امام زمان عليه السلام درباره اموال قمى ها
شـشـم ـ شـيـخ ابـن بـابـويـه و ديـگران روايت كرده اند كه احمد بن اسحاق كه از وكلاى حـضـرت امـام حـسن عسكرى عليه السلام بود سعد بن عبداللّه را كه از ثقات اصحاب است بـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت كـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤ ال كـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت كه چون به در دولت سراى آن حضرت رسيديم، احمد رخـصـت دخـول از براى خود و من طلبيد و داخل شديم، احمد با خود هميانى داشت كه در ميان عـبـا پـنـهـان كرده بود، و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يكى را يـكى از شيعيان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسيديم در دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد (مـشـتـرى) در كـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو كـاكـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود به شـكـل انـار كـه بـه نـگين هاى زيبا و جواهر گرانبها مرصع كرده بودند و يكى از اكابر بـصـره به هديه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و كـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت كـه طـفل از پى آن مى رفت و خود كتابت مى فرمود، چون احمد هميان را گشود و نزد آن حضرت نـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود كه اينها هدايا و تحفه هاى شيعيان تست بگشا و متصرف شـو، آن طـفـل ـ يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام ـ گفت: اى مولاى من! آيا جايز است كـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز كـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام؟! پس حضرت عسكرى عليه السـلام فرمود كه اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است تا حضرت صاحب الا مر عليه السلام حلال و حرام را از يكديگر جدا كند، پس احمد يك كيسه را بيرون آورد حضرت فرمود كه اين از فلان است كه در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دينار) در اين كيسه است چهل و پنج اشرفى از قيمت ملى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قيمت هفت جامه است كه فروخته است و از كرايه دكان سه دينار است، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كه راست گفتى اى فرزند، بگو چه چيز در ميان اينها حرام است تا بيرون كند؟ فرمود: كه در اين ميان يك اشرفى هست به سـكـه رى كـه بـه تـاريـخ فلان سال زده اند و آن تاريخ بر آن سكه نقش بوده و نصف نـقـشش محو شده است و يك دينار مقراض شده ناقصى هست كه يك دانگ و نيم است و حرام در ايـن كـيـسـه هـمـيـن دو ديـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ايـن اسـت كـه صـاحـبـش را در فـلان سـال در فـلان مـاه نـزد جـولايـى كـه از هـمسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود و مدتى بر اين گذشت كه دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت كه آن را دزد برد تصديقش نـكـرد و تـاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آنكه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و اين دو دينار از قيمت آن جامه است و حرام است.
چون كيسه را احمد گشود و دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب الا مر عليه السلام فرمود كه مال فلان است كه در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در اين صره است و ما دست بر اين دراز نمى كنيم، پرسيد چرا؟ فرمود كه اين اشرفى ها قيمت گندمى است كـه مـيـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرك بـود و حـصـه خـود را زيـاد كـيـل كـرد و گـرفت مال آنها در آن ميان است، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود كـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت كه اين كيسه ها را بردار و وصيت كن كه بـه صـاحبانش برسانند كه ما نمى خواهيم و اينها حرام است تا اينكه همه را به اين نحو تـمـيـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت كـه مـسـايـل خـود را بپرسد حضرت عسكرى عليه السلام فرمود كه از نور چشمم بپرس آنچه مـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـليـه السـلام نـمـود. پـس جـمـيـع مـسـائل مـشـكـله را پرسيد و جوابهى شافى شنيد و بعضى از سؤ الها كه از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به يادش آورد و جواب فرمود. (حديث طولانى است در ساير كتب ايراد نموده ام.)(6)
فصل چهارم: در معجزات باهرات و خوارق عادات كه از حضرت صاحب الزمان (ع) صادر شده است
- بازدید: 8236
دیدگاهها
با سلام از زحمات بی شاییبه شما مروجین اسلام تشکر می نمایم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا