و ما اكتفا مى كنيم به ذكر چند معجزه:
درخت خشك ميوه دار شد
اول ـ شـيـخ مـفـيـد و ابـن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه چون حضرت جواد عليه السـلام بـا ام الفـضـل زوجـه خـود از بـغـداد بـه مدينه مراجعت مى فرمود چون به شارع كـوفـه بـه دار مـسـيـب رسـيـد فـرود آمـد و آن هـنـگـام غـروب آفـتـاب بـود پـس داخـل مـسـجـد شـد و در صحن آنجا درخت سدرى بود كه بار نمى داد پس حضرت كوزه آبى طلبيد و در زير آن درخت وضو گرفت و ايستاد به نماز مغرب و (نماز) جماعت گذاشت و در ركعت اول بعد از حمد، سوره نصر و در ثانى حمد و توحيد خواند و پيش از ركوع، قنوت خـوانـد پس ركعت سوم را به جا آورد و تشهد و سلام گفت و از نماز فارغ شد. پس لحظه اى نشست و ذكر خدا به جا آورد و برخاست و چهار ركعت نافله مغرب به جا آورد پس تعقيب نـمـاز خـوانـد و دو سـجـده شـكـر به جا آورد و بيرون رفت. پس چون مردم نزد درخت آمدند ديـدنـد كه بار داده ميوه نيكويى را پس تعجب كردند و از سدر آن خوردند يافتند شيرين است و دانه ندارد پس مردم با آن حضرت وداع كردند و به مدينه تشريف برد. و در مدينه بـود تـا زمـان مـعـتـصـم كـه آن حـضـرت را بـه بـغـداد طـلبـيـد در اول سـال دويـسـت و بـيـسـت و پـنـج و در بـغـداد تـوقـف فـرمـود تا آخر ماه ذى القعده همان سال كه وفات يافت و در پشت سر مبارك جدش امام موسى عليه السلام مدفون شد. و از شـيـخ مـفـيـد نـقـل شـده كـه فـرمـود مـن از مـيوه آن درخت سدر خوردم و يافتم آن را بى دانه.(1)
دوم ـ قطب راوندى روايت كرده از محمّد بن ميمون كه در ايامى كه حضرت جواد عليه السلام كـودك بـود و جـنـاب امام رضا عليه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفرى به مكه نمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم كـه مـن مى خواهم به مدينه بروم كاغذى براى ابوجعفر محمّد تقى عليه السلام بنويسيد تـا من ببرم. حضرت تبسمى فرمود و نامه اى نوشت من آن را به مدينه آوردم و در آن وقت چـشـمان من نابينا شده بود پس (موفق خادم)، حضرت محمّد تقى را آورد در حالى كـه در مـهد جاى داشت پس من نامه را به آن جناب دادم، حضرت به (موفق) فرمود كـه مـهر از نامه بردار كاغذ را باز كن، پس (موفق) مهر از كاغذ برداشت و آن را گـشـود مـقـابـل آن جـنـاب پـس حـضـرت آن را مـلاحـظـه كـرد آنـگـاه فـرمـود: اى مـحـمـّد! احـوال چـشـمـت چـگـونـه اسـت؟ عـرض كـرم: يـابـن رسـول اللّه! چـشـمـم عـليـل شـده و بـيـنـايى از او رفته چنانچه مشاهده مى فرمايى، پس حـضـرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس من دست و پاى آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالى كه بينا بودم.(2)
امام جواد عليه السلام از افكار من خبر داد
سـوم ـ و نـيـز روايـت كـرده از حـسـيـن مـكـارى كـه گـفـت: داخـل بـغداد شدم در هنگامى كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نيز در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جواد عليه السلام به مـديـنـه بـر نـخـواهـد گـشـت بـا ايـن مـرتـبـتـى كـه در ايـنـجـا دارد و از حـيـثـيـت جـلال و طـعـامـهاى لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زير افـكـند پس سر بلند كرد در حالى كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود: اى حسين، نان جـو بـا نـمك نيم كوب در حرم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه كه مشاهده مى كنى در اينجا.(3)
از مذهب زيدى دست برداشتم
چـهـارم ـ در (كشف الغمه) از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدى مـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم ديـدم كـه مـردم در حـركت و اضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند، پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! يعنى حضرت جواد پسر حضرت امـام رضـا عليهما السلام مى آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مى ايستم و او را مشاهده مى كنم، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـة؛ يـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامى كه اعتقاد كـردنـد كـه خـداونـد طـاعـت ايـن جـوان را واجـب گـردانـيـده تـا ايـن خيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:
يـا قـاسـم بن عبدالرحمن! (اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ).(4)
دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:
(ءَاُلْقِىَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ).(5)
آن وقـت كـه حـضـرت از خـيـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادم كـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم كـه او حـجـة اللّه اسـت بـر خـلق خدا.(6)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن دو آيـه مـبـاركـه در سـوره قـمـر اسـت، و مـعـنـى آيـه اول بـنـابـر آنـچـه در تـفسير است آنكه: تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبر عـليـه السـلام را و گـفـتند آيا آدمى كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعى و حشمى ندارد پيروى كنيم او را؟ مراد انكار اين معنى است يعنى تابع شخصى نشويم كه فضلى و مـزيـتـى بـر ما ندارد و بى كس و بى يار و بى خويش و تبار است به درستى كه اين هنگام كه متابعت او كنيم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهيم بود. و معنى آيه دوم اين است: آيا القا كرده است وحى بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولى و احق از وى يافت مى شود؟ نه چنين است كه وحى مختص باشد به او بلكه او درغگوى است و خودپسند و متكبر.
چرا شيعه دوازده امامى شدم؟
پـنـجم ـ شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت: زمانى در عـسـكـر يـعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده، گفت من رفتم در آن خـانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـكـلم كـردم يـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست؟ گفت: بدان كه من مردى بودم كه در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسين عليه السلام يعنى موضعى كه سر امام حسين عـليـه السـلام را در آنـجـا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم، فـرمود: اين مسجد را مى شناسى؟ گفتم: بلى اين مسجد كوفه است، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم. پـس بـيـرون رفـتـيـم و مـرا كـمـى راه بـرد ديـدم كـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس سـلام كـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمـديـم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بـيـرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا يـكـسـال، چـون سـال ديـگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى كـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو تو كيستى؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر عليهم السلام.
پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلك زيـات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام. راوى گفت: به آن مـردم گـفـتـم مـيـل دارى كـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها كند؟ گفت: بنويس. پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملك نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب از شـام بـه كـوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندان بـيـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـيـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز ديـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كـنـم او را بـه صـبـر و شـكـيـبـايـى، چـون بـه در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشـكـريـان و مـردمـان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم مـگـر چـه خبر است؟ گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده است و مـن در آن وقـت زيـدى مـذهـب بـودم چـون ايـن مـعـجـزه را ديـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.(7)
مكافات عمل
مؤ لف گويد: كه محمّد بن عبدالملك زيات به سزاى خود رسيد. مسعودى گفت:
چون خلافت به متوكل عباسى منتقل شد چند ماه از خلافت او كه گذشت بر محمّد بن عبدالملك غـضـبـنـاك شـد جـمـيـع امـوال او را بـگـرفـت و او را از وزارت مـعـزول سـاخت و محمّد بن عبدالملك در ايام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او را ميخ كـوب نـمـوده بـود به طورى كه سرهاى ميخ ها در باطن بوده و هر كه را مى خواست عذاب كـنـد امـر مى كرد او را در آن تنور مى افكنند تا به صدمت آن ميخ ها و ضيق مكان به سخت تر وجهى معذب بود و هلاك مى شد، و چون متوكل بر محمّد غضبناك شد امر كرد تا او را در همان تنور آهن افكندند محمّد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتى كه به هلاكت رسيد و در روز آخـر عـمـر خـود كـاغـذ و دواتـى طـلبـيـد و ايـن دو بـيـت نـوشـت و بـراى متوكل فرستاد:
هِىَ السَّبيلُ فَمِنْ يَوْم اِلى يَوْمٍ
لاتَجْزَ عَنَّ رُوَيدا اِنَّها دُوَلٌ
مـتـوكل را فرصتى نبود كه آن مكتوب را به او رسانند روز ديگر كه رقعه به وى رسيد فـرمـان كـرد كـه او را از تـنـور بـيـرون آوردنـد چـون نـزد تـنـور رفـتـنـد مـحـمّد را مرده يافتند.(8)
بـدان كـه در بـاب شـهـادت حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام نـقـل كـرديـم كـه ابـوالصـلت را مـاءمـون در زنـدان حـبـس كـرد، يـكـسـال در حـبـس بـود پـس مـتـوسـل شـد بـه انـوار مـقـدسـه مـحـمـّد و آل مـحـمـّد عليهم السلام هنوز دعاى او تمام نشده بود كه حضرت جواد عليه السلام نزد او حاضر شد و او را از بند رهانيد.
شفاى چشم به عنايت امام جواد عليه السلام
شـشـم ـ شـيـخ كـشـى روايـت كـرده از محمّد بن سنان كه گفت: شكايت كردم كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام از درد چـشـم خود پس گرفت حضرت كاغذى و نوشت براى ابوجعفر حـضـرت جـواد عليه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله كوچكتر بود پس حضرت رضا عـليـه السـلام آن كـاغـذ را به خادمى داد و امر كرد مرا كه بروم با او و فرمود به من كه كـتـمـان كن، يعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى ديدى اظهار مكن آن را، پس رفتم به نزد آن حـضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت: پس خادم آن كاغذ را گشود مقابل حضرت جواد عليه السلام حضرت نظر كرد در كاغذ و بلند مى كرد سر خود را بـه جـانـب آسمان و مى گفت: (ناج) پس اين كار را چند دفعه كرد. پس رفت هر دردى كـه در چـشـم مـن بـود و چنان چشمم روشن و بينا شد كه چشم احدى مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جواد عليه السلام كه خداند ترا شيخ اين امت قرار دهد همچنان كه عيسى بـن مـريـم عـليـه السـلام را شـيـخ بنى اسرائيل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت: اى شبيه صاحب فطرس! محمّد گفت: پس من برگشتم و حضرت امام رضا عليه السلام به من فرمود كه اين را پنهان كن، من پيوسته چشمم صحيح بود تا وقتى كه فاش كردم معجزه حـضـرت جواد عليه السلام را در باب چشم خود پس ديگر باره درد چشم من عود كرد. راوى گـفت: به محمّد بن سنان گفتم كه چه قصد كردى از آنكه به آن حضرت گفتى اى شبيه صـاحب فطرس؟ او در جواب گفت كه حق تعالى غضب فرمود بر ملكى از ملائكه كه او را فطرس مى گفتند پس بال او را درهم شكست و افكند او را در جزيره اى از جزائر دريا و او بـود تـا وقـتـى كـه مـتـولد شـد حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام، حق تعالى فرستاد جـبـرئيـل را به سوى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم تا آن حضرت را تهنيت گويد به ولادت امام حسين عليه السلام و جبرئيل صديق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالى كه در جزيره افتاده بود پس او را خبر داد به آنكه امام حسين عليه السلام مـتـولد شـده و حـق تـعـالى او را امـر فـرمـوده كـه پـيغمبر را تهنيت گويد پس فرمود به فـطـرس مـيـل دارى ترا بردارم به يكى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم تـا شـفـاعـت كـنـد تـرا؟ فـطـرس گـفـت: بـلى! پـس جبرئيل او را به يكى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم بـرد پـس تبليغ كرد تهنيت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براى آن حـضـرت نـقـل كـرد، حـضـرت فـرمـود بـه فـطـرس كـه بـمـال بـال خـود را بـه گـهـواره حـسـيـن و مـيـمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن، فـطـرس جـنـان كـرد حـق تعالى بال او را به او رد كرد و او را به جاى خود و منزلى كه داشت با ملائكه برگردانيد.(9)
هـفـتـم ـ شـيـخ كـلينى و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ابى العلاء كه گفت: شنيدم از يـحيى بن اكثم قاضى سامره بعد از آنكه آزمودم او را و مناظره كردم با او و محاوره نمودم و مـراسـله كـردم او را و سـؤ ال كـردم از او از عـلوم آل مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم، يـحـيـى گـفـت كـه روزى داخـل مـسـجـد پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم شدم طواف مى كردم به قبر مبارك ديدم مـحـمـّد بـن على الرضا عليه السلام را كه طواف مى كند به قبر مبارك. پس مناظره كردم بـا آن حـضـرت در مـسـائل كـه نـزد من بود يعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها را فـرمـود آنـگـاه گـفـتـم بـه آن حـضـرت كه واللّه من مى خواهم يك مساءله از شما بپرسم و خجالت مى كشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پيش از آنكه از من بپرسى آن را، و آن ايـن اسـت كه مى خواهى بپرسى از من از (امام)، گفتم: بلى! همين است سـؤ ال مـن بـه خدا سوگند، فرمود: منم امام. گفتم: علامتى مى خواهم، در دست آن حضرت عـصـائى بـود عـصـا بـه نـطـق آمـد و گـفـت هـمـانـا مولاى من امام اين زمان است و او است حجت.(10)
حرز امام جواد عليه السلام
هشتم ـ سيد بن طاوس رحمه اللّه در (مهج الدعوات) روايت كرده از ابونصر همدانى از حكيمه دختر امام محمّد تقى عليه السلام آنچه كه حاصلش اين است كه بعد از وفات امام مـحـمـّد تـقـى عـليه السلام رفتم به نزد ام عيسى دختر ماءمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزيت او، ديدم كه بسيار جزع و گريه به جهت امام مى كرد به مرتبه اى كه مى خواست خـود را بـه گـريـه بكشد من ترسيم كه زهره اش شكافته شود از كثرت غصه، پس در بين اينكه ما مذاكره مى كرديم كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى به او مـرحـمـت فرموده بود از عزت و كرامت، ام عيسى گفت كه ترا به چيزى عجيب خبر دهم كه از هـمـه چـيزها بزرگتر باشد. گفتم: آن كدام است؟ ام عيسى گفت: من دايم جهت امام غيرت مـى كـردم و مـراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنيدم و من به پدر خود مى گفتم پـدرم مـى گـفـتـم تـحـمـل كن كه او فرزند پيغمبر است و وصله اى است از پيغمبر. ناگاه روزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام كرد، گفتم: چه كسى؟ گفت از اولاد عـمـار يـاسـرم و زن امام محمّد تقى عليه السلام ام كه شوهر تو است، پس مرا چندان غـيـرت گـرفـت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن دارد كه آن زن را بيازارم، قهر خود را فرو بردم و با او نيكى كردم و خلعتش دادم.