فصل هفتم: در ذكـر جمعی از اكابر اصحاب اميرالمؤ منين (ع)

(زمان خواندن: 52 - 103 دقیقه)

اشاره به فضيلت اَصْبَغ بن نُباته
اوّل:اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است كه جلالت شاءنش بسيار و از فُرْسان عِراق و از خواص اميرالمؤ منين عليه السّلام است:
وَكـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَيْخا ن اسِكا عابِدا وَكانَ مِنْ ذَخائِر اَميرالمُؤْمِنينَ عليه السّلام. قاضى نوراللّه گفته كه در (كتاب خلاصه) مذكور است كه او از جمله خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام بود مشكور است.
و در كـتـاب كـشـّى از ابـى الجـارود روايت كرده كه او گفت: از اصبغ پرسيدم كه منزلت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در مـيـان شـمـا تـا كـجـا اسـت؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او اين است كه شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده ايم و به هر كس كـه ايـمـاء نـمـايـد او را بـه شـمـشـيـرهـاى خود مى زنيم و ايضا روايت نموده كه از اصبغ پـرسـيدند كه چگونه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطة الخميس نـام نهاده؟ گفت: بنابر آنكه ما با او شرط كرده بوديم كه در راه او مجاهده كنيم تا ظفر يـابـيـم يـا كـشـتـه شـويم و او شرط كرد و ضامن شد كه به پاداش آن مجاهده، ما را به بهشت رساند.(1)
مخفى نماند كه (خميس)، لشكر را مى گويند بنابر آنكه مركّب از پنج فرقه است كه آن (مـقدّمه) و (قلب) و (ميمنه) و (ميسره) و (ساقه) باشد، پس آنكه مى گويند كـه فـلان صـاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام از شرطة الخميس است اين معنى دارد كه از جمله لشكريان اوست كه ميان ايشان و آن حضرت شرط مذكور منعقد شده.(2)
و چـنـيـن روايـت كرده اند كه جمعى كه با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن يحيى حضرمى گفتند كه بشارت باد ترا اى پسر يحيى كه تو و پدر تو به تحقيق از جمله شرط الخميس ايد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خود شرطة الخميس نام نهاده.(3)
و در كـتـاب (مـيـزان ذَهـَبـى) كـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت كـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شيعه مى دانند و بنابراين حديث او را متروك مى دانند و از ابن حـِبّان نقل كرده كه اصبغ مردى بود كه به محبّت على بن ابى طالب عليه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرايـن حـديـث او را تـرك كـرده انـد انـتـهـى.(4)
بـالجـمله؛اَصْبَغ حديث عهد اشتر و وصيّت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به پسرش محمّد را روايت كرده و كلمات او را با حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت، در ذكر شهادت آن حضرت گذشت.
شرح حال اويس قرنى
دوّم:اُوَيـْس قـَرَنـى، صـُهيل يَمَن و آفتاب قَرَن از خِيار تابعين و از حواريّين اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام و يـكـى از زُهـّاد ثـَمـانـيـه (5) بـلكـه افـضـل ايشان است و آخرى از آن صد نفر است كه در صِفّين با حضرت امير عليه السّلام بـيـعـت كـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در ركـاب مـبـارك او و پـيـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال كـرد تـا شـهـيـد شـد. و نـقـل شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن كـه او را اويـس گـويـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـيـعـه و مـُضَر را شفاعت مى كـنـد.(6) و نـيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روايت شده كه فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَيكَ ي ا اُوَيْسَ الْقَرَنِ؛
يـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اويس قَرَن و فرمود: هركه او را ملاقات كرد از جانب من به او سلام برساند.(7)
بـدان كـه مـوحـديـن عـرفاء، اُوَيْس را فراوان ستوده اند و او را سيد التّابعين گويند، و گـويـنـد كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خيرالتابعين ياد كرده و گاهى كه از طرف يمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْيَمَن.(8)
گويند: اويس شتربانى همى كرد و از اجرت آن، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبيد كه به مدينه به زيارت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت كـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنكه زياده از نيم روز توقف نكنى. اويس به مدينه سفر كرد چون به خانه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اويس از پس يك دو ساعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نـديـده بـه يـمـن مـراجـعت كرد. چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت كـرد، فـرمـود: ايـن نـورِ كـيست كه در اين خانه مى نگرم؟ گفتند: شتربانى كه اويس نام داشـت در ايـن سـراى آمـد و باز شتافت، فرمود: در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و برفت.(9)
و از كـتـاب (تـذكـرة الا وليـاء) نـقـل اسـت كـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر حسب فرمان اميرالمؤ منين على عليه السّلام و عمر، در ايام خلافت عمر، به اويس آوردند و او را تشريف كردند؛ عمر نگريست كه اويس از جـامه عريان است الاّ آنكه گليم شترى برخود ساتر ساخته، عمر او را بستود و اظهار زهد كرد و گفت: كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان خريدارى كند؟ اويس گفت: آن كـس ‍ را كـه عـقـل بـاشـد بدين بيع و شراء سر در نياورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر كه خواهد برگيرد! گفت: مرا دعا كن؛ اويس گفت: من از پس هر نماز، مؤ منين و مؤ منات را دعا گويم اگر تو با ايمان باشى دعاى من ترا در يابد والاّ من دعاى خويش ‍ ضايع نكنم!(10)
گويند: اويس بعضى از شبها را مى گفت: امشب شب ركوع است و به يك ركوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت: امشب شب سجود است و به يك سجود شب را به نهايت مـى كـرد! گـفـتـنـد: اى اويـس ايـن چـه زحـمـت اسـت كـه بـر خـود مـى بينى؟ گفت: كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك سجده به پاى بردمى!(11)
شرح حال حارث همدانى
سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (12) (به سكون ميم) از اصحاب امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام و دوستان آن جناب است. قاضى نوراللّه گفته: در (تاريخ يافعى) مذكور است كه حارث صاحب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـيـده بـود و فـقـيـه بـود و حـديـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذكور است (13) و در كتاب (ميزان ذَهَبى) مسطور است كه حارث از كِبار علماء تابعين بـود، و از ابـن حـيـّان نـقـل نـمـوده كـه حـارث غـالى بـود در تشيّع.(14) و از ابـوبـكـر بـن ابـى داود كـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل كـرده كه او مى گفت كه حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرايـض را از حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنكه تعنّت در رجال حديث مى كند حديث حارث را در سُنَن اربعه ذكر نموده و احتجاج به آن كرده و تقويت امـر حـارث كـرده.(15) و در كـتاب شيخ ابوعمرو كَشّى مسطور است كه حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امير عليه السّلام رفت، آن حضرت پرسيدند كه چه چيز ترا در اين شب به نزد من آورده؟ حارث گفت: واللّه! دوستى كه مرا با تُست مرا پيش تو آورده؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث كه نميرد آن كسى كه مرا دوست دارد الاّ آنكه در وقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من، اميدوار رحمت الهى گردد و همچنين نمى ميرد كسى كه مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـكـه در آن وقت مردن مرا ببيند و از ديدن من، در عرق خجالت و نااميدى نـشـيـنـد.(16) اين روايت نيز در بعضى از اشعار ديوان معجز نشان آن حضرت مذكور است:
شعر:
ياحار هَمْد انَ مَنْ يَمُتْ يَرَني

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(17)

(الابيات)
فـقـير گويد: بدان كه نَسَب شَيْخُنَا الْبَهائى ـ زيدَ بهائُهُ ـ به حارث مذكور منتهى مى شود و لهذا شيخ بهائى گاهى (حارثى) از خود تعبير مى فرمايد.(18)
و ايـن حـارث هـمـان است كه حضرت امير عليه السّلام را ديد با حضرت خضر در نخيله كه طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ايشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر عليه السّلام دانه او را دور افـكـند ولكن حضرت امير عليه السّلام در كف دست جمع كرد، حارث گفت: گفتم به آن حضرت كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش، حضرت آنها را به من بخشيد، من نشاندم آن را بيرون آمد خرمايشان پاكيزه كه مثل آن نديده بودم.(19)
و هـم روايـت است كه وقتى به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد كه دوست دارم كـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـكـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـيـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـكـه تـكـلُّف نـكـنـى بـراى من چيزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع كرد به خوردن، حـارث گـفـت: بـا من دَراهِمى مى باشد و بيرون آورد و نشان داد و عرض كرد اگر اذن دهيد بـراى شـمـا چيزى بخرم، فرمود: اين نيز از همان چيزى است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكلّف ندارد.(20)
شرح حال حُجْربن عدى
چـهـارم ـ حـُجـْر (21) ابـن عـدى الكـندى الكوفى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السـّلام و از اَبْدال است، در (كامل بهائى) است كه زهد و كثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـويند شبانه روزى هزار ركعت نماز كردى (22) و در (مجالس) است كـه صـاحـب اسـتـيـعـاب گـفته كه حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از كِبار ايشان بود و مستجاب الدَعوة بود و در حرب صفّين از جانب اميرالمؤ منين عليه السّلام امارت لشـكـر كـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امير لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود.(23)
عـلامـه حـلّى 1 فـرمـوده كـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام و از اَبـْدال بوده، و حسن بن داود ذكر نموده كه حُجر از عظماء صحابه و اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام اسـت يـكـى از امـراى مـعـاويـه به او امر كرد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام را لعـن كـنـد او بر زبان آورد كه (اِنَّ اَميرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّيا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعايت زياد بن ابيه و حكم معاويه بن ابى سفيان در سنه پنجاه و يك شربت شهادت چشيد.(24)
فـقـيـر گـويـد: كـه اسامى اصحاب او كه با او كشته شدند از اين قرار است: شريك بن شدّاد الحَضْرمى، وصَيْفىّ بن شِبْل الشّيْبانى، و قَبيصَة بن ضُبَيْعَة العَبسى، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و كِدام بن حيّان العنزى، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى. و قـبـور ايـشـان بـا قـبـر شـريـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاويـه را بـر ايـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـيـخ بـسـيـار نمودند. و روايت شده كه معاويه وارد شد بر عايشه، عـايـشـه بـا وى گـفـت كـه چـه واداشـت تـرا بـر كـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـيـن ديـدم در قـتـل ايـشـان صلاح امّت است و در بقاء ايشان فساد امّت است لاجرم ايشان را كشتم؛ عايشه گفت: شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود كشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء كـسـانـى كـه غـضـب خـواهـد كـرد حـق تـعـالى بـراى ايـشـان و اهـل آسـمـان.(25) و نـقـل شده كه ربيع بن زياد الحارثى كه از جانب معاويه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنيد خداى را بخواند و گفت: اى خدا! اگر ربيع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض كن! هنوز اين سخن در دهان داشت كه وفات نمود.(26)
شرح حال رُشَيْد هَجَرى
پـنـجـم: رُشـيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام بـوده. عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون) فرموده: شيخ كَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده اسـت كه روزى ميثم تمّار كه از بزرگان اصحاب حضرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبيب بن مظاهر ـ كه يكى از شهدا كربلا است ـ به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت كه گويا مى بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و بـراى مـحبّت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند. و غرض او ميثم بود. ميثم گفت: من نيز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون آيـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بـوديـم، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اينجا توقف كردند و رفتند و چـنـيـن سـخـنـان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بـود كـه بـگـويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خـواهـنـد داد. چـون رُشـيـد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آنها دروغگوتر است، پس بعد از انـدك وقـتـى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام شـهـيـد شـد و سـر او را بـر دور كـوفـه گردانيدند.(27)
ايضا شيخ كَشّى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت: يا اميرالمؤ منين، چـه نـيـكو رُطَبى بود اين رطب! حضرت فرمود: يا رشيد! ترا بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد ديـد كـه آن را بـريـده انـد گـفـت اجـل من نزديك شد؛ بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت: اين را براى من بريده اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طـلبـيـد و گـفـت: از دروغـهاى امام خود چيزى نقل كن. رشيد گفت: من دروغگو نيستم و امام من دروغـگو نيست و مرا خبر داده است كه دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت بـِبـَريـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امـور غـريبه از براى مردم نقل مى كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند.(28)
شـيـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روايت كرده است كه گفت: ملاقات كردم اَمَة اللّه دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده اى. گفت: شـنيدم كه مى گفت: كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مى گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بنواميّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤ منين! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنيا و آخرت. پس دختر رُشيد گفت: به خدا سوگند! ديدم كه عـبـيـداللّه بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤ منين عليه السّلام، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت كه امام تو چگونه ترا خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت كـه خـبـر داده اسـت مرا خليلم اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بـيـزارى بـجـويـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى بريد. آن ملعون گفت: به خدا سوگند كه امام ترا دروغگو مى كنم، دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پـس دسـتـها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم: اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت: اى دختر! اَلَمى بر من نمى نمايد مگر بـه قـدر آنـكـه كـسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او مى كردند و مى گريستند، پـدرم گـفت: گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مـولايـم امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آينده را مى گفت و ايشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم مى گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت: مولاى او دروغ نـمـى گـويـد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را رُشَيْدُ الْبَلا ي ا مى ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم مى رسيد و مـى گـفـت تـو چـنـيـن خـواهـى بـود و چـنـيـن كـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(29)
مرد نامرئى
و در كـتـاب (بـحـارالانـوار) از كـتـاب (اخـتـصـاص) نقل شده كه در ايّامى كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كرده و مختفى مى زيست، روزى (اَبُو اراكَه) كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش، ديـد كـه رُشـَيـد پـيـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراكـه) از ايـن كـار رشـيـد تـرسـيـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا يتيم نمودى. گفت: مگر چه شده؟ گفت: براى آنكه زياد بن ابيه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند ترا ديـدند؛ گفت: هيچ يك از ايشان مرا نديد. (ابواراكه) گفت: با اين همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى كنى؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد كه شيخى داخـل مـنزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند:ما احدى را نديديم! (ابواراكه) بـراى احـتـياط مكرّر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند. (ابو اراكه) ساكت شـد لكـن تـرسـيـد كـه غـيـر ايـشـان او را ديده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زياد بن ابيه تـجسّس نمايد هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست، پس او را به ايـشـان بـدهـد؛ پـس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اين حال كه با هم صحبت مى كردند (ابواراكه) ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و رو كـرده بـه مـجـلس (زيـاد) مـى آيـد ابوارا كه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحيّر و سـرگـشـتـه مـاند و يقين به هلاكت خويش ‍ نمود، آنگاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت و بـه نـزد زيـاد آمـد و بـر او سـلام كـرد زيـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ريـش او را، پـس رُشـيـد زمـانـى مـكـث كـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت. (ابـواراكـه) از زيـاد پـرسـيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت: يكى از برادران ما از اهـل شـام بـود كـه بـراى زيـارت مـا از شـام آمـده: (ابـواراكه) از مجلس برخاست و به مـنزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت: الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هركار كه خواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا.(30)
فـقـيـر گويد: كه (ابواراكه) مذكور يكى از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالك اشـتـر و كـُمـَيـْل بـن زيـاد و آلِ اَبـُواَراكـَه مـشهورند در رجال شيعه و آنچه كرد ابواراكه نسبت به رُشـيـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود؛ زيرا كه (زيـاد) سـخـت در طـلب رُشـَيـْد و امـثـال او از شـيـعـيـان بـود و در صـدد تـعـذيـب و قتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.
شرح حال زيد بن صوحان
شـشم: زيد بن صُوْحان العبدى، در (مجالس) است كه در كتاب (خلاصه) مذكور است كـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهيد شد؛(31) و شيخ ابوعمرو كَشّى روايت نموده كه چون زيد را زخم كـارى رسـيـد و از پـشـت اسـب بـر زمين افتاد حضرت امير عليه السّلام بر بالين او آمد و فرمود: يا زيد!
رَحِمَكَ اللّهُ كُنْتَ خَفيفَ الْمَؤ نَهِ عَظيمَ الْمَعُونَةِ؛
يـعـنى رحمت خدابر تو باد كه مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنيوى، ترا اندك بود و معونه و امـداد تـو در ديـن بـسـيـار بـود. پس زيد سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت: خـداى تـعـالى جـزاى خـيـر دهـد تـرا اى امـيرالمؤ منين، واللّه! ندانستم ترا مگر عليم به خـداونـد تـعـالى، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نكردم ليكن چون حديث غدير را كه در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنيده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت كـسى كه ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس كراهت داشتم كه ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روايت نموده كه زيد از رؤ ساى تابعين و زُهّاد ايشان بود و چون عايشه به بصره رسيد به او كتابتى نوشت كه:
مـِنْ عـايـِشـَةَ زَوْجـَةِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَيـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اكَ كِتابي هذا فَاجْلِسْ في بَيْتِكَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَيْهِ حَتّى يَاْتِيَكَ اَمْري؛
يعنى اين كتابتى است از عايشه زوجه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فرزند او زيـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد بايد كه چون اين كتابت به تو رسد مردمان كوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب عليه السّلام بازدارى تا ديگر امر من به تو رسد. چـون زيـد كـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت كه ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن ماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمورى والسلام.(32)
فقير گويد: كه (مسجد زيد) يكى از مساجد شريفه كوفه است و دعاى او كه در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتيح) ذكر كرديم.(33)
روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود كه عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد.(34)
شرح حال سليمان بن صُرد
هـفـتـم: سـليـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى، اسـم او در جـاهـليـّت يـسـار بـوده، رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را سـليـمـان نـام نـهـاده، مـردى جـليـل و فاضل بوده در كوفه سكونت اختيار كرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سيّد قوم خود بوده و در صِفّين ملازم ركاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـليـم بـه دسـت وى كـشـتـه گـشـت و او هـمان كس است كه شيعيان كوفه بعد از وفات معاويه در خانه وى جمع شدند و كاغذ براى امام حسين عليه السّلام نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند ولكن در ركاب سيد الشهداء عليه السّلام حاضر نگشت و از فيض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشيمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت كمر استوار كرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَيَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَيـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـيمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شيعيان كوفه كه آنها را توّابين گويند به جهت خونخواهى امام حسين عليه السّلام از بنى اميّه به سمت شام حركت كردند و در (عين ورده) كـه شـهـرى اسـت از بلاد جزيره با لشكر شام تلاقى كردند و شاميان سى هزار تـن بـودنـد كـه بـه سـركـردگـى ابـن زيـاد و حـُصـيـن بـن نـُمـيـر و شـُراحـيل بن ذى الكلاع حِمْيَرى به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرده بودند، پس مابين ايشان جنگ عظيمى واقع شد و سليمان به تير حُصين بن نمير شهيد شد و پس از آن مسيّب كشته شد، شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان بشستند و غلاف شمشيرها را شكستند و مشغول جنگ شدند و در اين حال پانصد تن از شيعيان بصره به يارى ايشان رسيدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پيوسته قتال مى كردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْريطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنكه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشكر شيعه كشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود نديدند روى به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق شدند. و شـيـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) كيفيّت شهادت سليمان را ذكر كرده و در آخرش گفته:فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَيْنِ الْبَيْتَيْنِ حَيْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَيْبِ وَالشَّيْنِ.
شعر:
قَضى سُلَيْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباري

مَضى حَميدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَيْنِ بِالّثارِ(35)

و در حديث مفضّل طويل در رجعت اشاره به مدح او شده.

اشاره به فضيلت اَصْبَغ بن نُباته
اوّل:اَصـْبـَغ بـن نُباته مُجاشِعى است كه جلالت شاءنش بسيار و از فُرْسان عِراق و از خواص اميرالمؤ منين عليه السّلام است:
وَكـانَ رَحـِمـَهُ اللّهُ شَيْخا ن اسِكا عابِدا وَكانَ مِنْ ذَخائِر اَميرالمُؤْمِنينَ عليه السّلام. قاضى نوراللّه گفته كه در (كتاب خلاصه) مذكور است كه او از جمله خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام بود مشكور است.
و در كـتـاب كـشـّى از ابـى الجـارود روايت كرده كه او گفت: از اصبغ پرسيدم كه منزلت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در مـيـان شـمـا تـا كـجـا اسـت؟ گـفـت مجمل اخلاص ‍ ما نسبت به او اين است كه شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده ايم و به هر كس كـه ايـمـاء نـمـايـد او را بـه شـمـشـيـرهـاى خود مى زنيم و ايضا روايت نموده كه از اصبغ پـرسـيدند كه چگونه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ترا و اَشْباه ترا شرطة الخميس نـام نهاده؟ گفت: بنابر آنكه ما با او شرط كرده بوديم كه در راه او مجاهده كنيم تا ظفر يـابـيـم يـا كـشـتـه شـويم و او شرط كرد و ضامن شد كه به پاداش آن مجاهده، ما را به بهشت رساند.(1)
مخفى نماند كه (خميس)، لشكر را مى گويند بنابر آنكه مركّب از پنج فرقه است كه آن (مـقدّمه) و (قلب) و (ميمنه) و (ميسره) و (ساقه) باشد، پس آنكه مى گويند كـه فـلان صـاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام از شرطة الخميس است اين معنى دارد كه از جمله لشكريان اوست كه ميان ايشان و آن حضرت شرط مذكور منعقد شده.(2)
و چـنـيـن روايـت كرده اند كه جمعى كه با آن حضرت آن شرط نموده اند شش هزار مرد بوده انـد، و در روز حـرب جـمـل بـه عـبـداللّه بـن يحيى حضرمى گفتند كه بشارت باد ترا اى پسر يحيى كه تو و پدر تو به تحقيق از جمله شرط الخميس ايد و حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليه و آله و سلّم مرا از نام تو و پدر تو خبر داده و خداى تعالى شما را به زبان مبارك پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم خود شرطة الخميس نام نهاده.(3)
و در كـتـاب (مـيـزان ذَهـَبـى) كـه از اهـل سـنـّت اسـت مـسـطـور اسـت كـه عـلمـاء رجـال اهـل سـنـّت اصـبـغ را شيعه مى دانند و بنابراين حديث او را متروك مى دانند و از ابن حـِبّان نقل كرده كه اصبغ مردى بود كه به محبّت على بن ابى طالب عليه السّلام مفتون شـده بـود و طـامـات از او سـر مـى زد، بـنـابـرايـن حـديـث او را تـرك كـرده انـد انـتـهـى.(4)
بـالجـمله؛اَصْبَغ حديث عهد اشتر و وصيّت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به پسرش محمّد را روايت كرده و كلمات او را با حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بعد از ضربت زدن ابن ملجم ملعون بر آن حضرت، در ذكر شهادت آن حضرت گذشت.
شرح حال اويس قرنى
دوّم:اُوَيـْس قـَرَنـى، صـُهيل يَمَن و آفتاب قَرَن از خِيار تابعين و از حواريّين اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام و يـكـى از زُهـّاد ثـَمـانـيـه (5) بـلكـه افـضـل ايشان است و آخرى از آن صد نفر است كه در صِفّين با حضرت امير عليه السّلام بـيـعـت كـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در ركـاب مـبـارك او و پـيـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال كـرد تـا شـهـيـد شـد. و نـقـل شـده كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود كه بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن كـه او را اويـس گـويـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـيـعـه و مـُضَر را شفاعت مى كـنـد.(6) و نـيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روايت شده كه فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَيكَ ي ا اُوَيْسَ الْقَرَنِ؛
يـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اويس قَرَن و فرمود: هركه او را ملاقات كرد از جانب من به او سلام برساند.(7)
بـدان كـه مـوحـديـن عـرفاء، اُوَيْس را فراوان ستوده اند و او را سيد التّابعين گويند، و گـويـنـد كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خيرالتابعين ياد كرده و گاهى كه از طرف يمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْيَمَن.(8)
گويند: اويس شتربانى همى كرد و از اجرت آن، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبيد كه به مدينه به زيارت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت كـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنكه زياده از نيم روز توقف نكنى. اويس به مدينه سفر كرد چون به خانه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اويس از پس يك دو ساعت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را نـديـده بـه يـمـن مـراجـعت كرد. چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مراجعت كـرد، فـرمـود: ايـن نـورِ كـيست كه در اين خانه مى نگرم؟ گفتند: شتربانى كه اويس نام داشـت در ايـن سـراى آمـد و باز شتافت، فرمود: در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و برفت.(9)
و از كـتـاب (تـذكـرة الا وليـاء) نـقـل اسـت كـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه عليه و آله و سلّم را بر حسب فرمان اميرالمؤ منين على عليه السّلام و عمر، در ايام خلافت عمر، به اويس آوردند و او را تشريف كردند؛ عمر نگريست كه اويس از جـامه عريان است الاّ آنكه گليم شترى برخود ساتر ساخته، عمر او را بستود و اظهار زهد كرد و گفت: كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان خريدارى كند؟ اويس گفت: آن كـس ‍ را كـه عـقـل بـاشـد بدين بيع و شراء سر در نياورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر كه خواهد برگيرد! گفت: مرا دعا كن؛ اويس گفت: من از پس هر نماز، مؤ منين و مؤ منات را دعا گويم اگر تو با ايمان باشى دعاى من ترا در يابد والاّ من دعاى خويش ‍ ضايع نكنم!(10)
گويند: اويس بعضى از شبها را مى گفت: امشب شب ركوع است و به يك ركوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت: امشب شب سجود است و به يك سجود شب را به نهايت مـى كـرد! گـفـتـنـد: اى اويـس ايـن چـه زحـمـت اسـت كـه بـر خـود مـى بينى؟ گفت: كاش از ازل تا ابد يك شب بودى و من به يك سجده به پاى بردمى!(11)
شرح حال حارث همدانى
سـوم ـ حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى (12) (به سكون ميم) از اصحاب امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام و دوستان آن جناب است. قاضى نوراللّه گفته: در (تاريخ يافعى) مذكور است كه حارث صاحب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـيـده بـود و فـقـيـه بـود و حـديـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذكور است (13) و در كتاب (ميزان ذَهَبى) مسطور است كه حارث از كِبار علماء تابعين بـود، و از ابـن حـيـّان نـقـل نـمـوده كـه حـارث غـالى بـود در تشيّع.(14) و از ابـوبـكـر بـن ابـى داود كـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل كـرده كه او مى گفت كه حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرايـض را از حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنكه تعنّت در رجال حديث مى كند حديث حارث را در سُنَن اربعه ذكر نموده و احتجاج به آن كرده و تقويت امـر حـارث كـرده.(15) و در كـتاب شيخ ابوعمرو كَشّى مسطور است كه حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امير عليه السّلام رفت، آن حضرت پرسيدند كه چه چيز ترا در اين شب به نزد من آورده؟ حارث گفت: واللّه! دوستى كه مرا با تُست مرا پيش تو آورده؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث كه نميرد آن كسى كه مرا دوست دارد الاّ آنكه در وقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من، اميدوار رحمت الهى گردد و همچنين نمى ميرد كسى كه مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـكـه در آن وقت مردن مرا ببيند و از ديدن من، در عرق خجالت و نااميدى نـشـيـنـد.(16) اين روايت نيز در بعضى از اشعار ديوان معجز نشان آن حضرت مذكور است:
شعر:
ياحار هَمْد انَ مَنْ يَمُتْ يَرَني

مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا(17)

(الابيات)
فـقـير گويد: بدان كه نَسَب شَيْخُنَا الْبَهائى ـ زيدَ بهائُهُ ـ به حارث مذكور منتهى مى شود و لهذا شيخ بهائى گاهى (حارثى) از خود تعبير مى فرمايد.(18)
و ايـن حـارث هـمـان است كه حضرت امير عليه السّلام را ديد با حضرت خضر در نخيله كه طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ايشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر عليه السّلام دانه او را دور افـكـند ولكن حضرت امير عليه السّلام در كف دست جمع كرد، حارث گفت: گفتم به آن حضرت كه اين دانه هاى خرما را به من ببخش، حضرت آنها را به من بخشيد، من نشاندم آن را بيرون آمد خرمايشان پاكيزه كه مثل آن نديده بودم.(19)
و هـم روايـت است كه وقتى به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عرض كرد كه دوست دارم كـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـكـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـيـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـكـه تـكـلُّف نـكـنـى بـراى من چيزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع كرد به خوردن، حـارث گـفـت: بـا من دَراهِمى مى باشد و بيرون آورد و نشان داد و عرض كرد اگر اذن دهيد بـراى شـمـا چيزى بخرم، فرمود: اين نيز از همان چيزى است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكلّف ندارد.(20)
شرح حال حُجْربن عدى
چـهـارم ـ حـُجـْر (21) ابـن عـدى الكـندى الكوفى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السـّلام و از اَبْدال است، در (كامل بهائى) است كه زهد و كثرت عبادت او در عَرَب مشهور بـود، گـويند شبانه روزى هزار ركعت نماز كردى (22) و در (مجالس) است كـه صـاحـب اسـتـيـعـاب گـفته كه حُجر از فضلاى صحابه بود و با صِغَر سن از كِبار ايشان بود و مستجاب الدَعوة بود و در حرب صفّين از جانب اميرالمؤ منين عليه السّلام امارت لشـكـر كـِنـْدَه بـه او مـتـعـلّق بـود و در روز نـهـران امير لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود.(23)
عـلامـه حـلّى 1 فـرمـوده كـه حـُجـر از اصـحـاب حـضـرت امـيـر عـليـه السـّلام و از اَبـْدال بوده، و حسن بن داود ذكر نموده كه حُجر از عظماء صحابه و اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام اسـت يـكـى از امـراى مـعـاويـه به او امر كرد كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام را لعـن كـنـد او بر زبان آورد كه (اِنَّ اَميرَ الْوَفد اَمَرَنى اَنْ اَلْعَنَ عَلّيا فَالْعَنُوهُ لَعَنَهُ اللّهُ).
حُجر با بعضى از اصحاب خود به سعايت زياد بن ابيه و حكم معاويه بن ابى سفيان در سنه پنجاه و يك شربت شهادت چشيد.(24)
فـقـيـر گـويـد: كـه اسامى اصحاب او كه با او كشته شدند از اين قرار است: شريك بن شدّاد الحَضْرمى، وصَيْفىّ بن شِبْل الشّيْبانى، و قَبيصَة بن ضُبَيْعَة العَبسى، و مـُجـْرِز بـن شـهـاب الْمـِنـْقـَرِىّ، و كِدام بن حيّان العنزى، و عبدالرحمن بن حسّان العنزى. و قـبـور ايـشـان بـا قـبـر شـريـف حـجـر در عـَذْراء ـ دو فـرسـخـى دمـشـق ـ واقـع اسـت، و قـتـل حـجـر در قـلوب مـسـلمـانـان بـزرگ آمـد و مـعـاويـه را بـر ايـن عـمـل سـرزنـش و تـوبـيـخ بـسـيـار نمودند. و روايت شده كه معاويه وارد شد بر عايشه، عـايـشـه بـا وى گـفـت كـه چـه واداشـت تـرا بـر كـشـتـن اهـل عـَذْراء حـُجـر و اصـحـابـش؟ گـفـت اى امّ المـؤ مـنـيـن ديـدم در قـتـل ايـشـان صلاح امّت است و در بقاء ايشان فساد امّت است لاجرم ايشان را كشتم؛ عايشه گفت: شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود كشته خواهد شد بعد از مـن بـه عـذراء كـسـانـى كـه غـضـب خـواهـد كـرد حـق تـعـالى بـراى ايـشـان و اهـل آسـمـان.(25) و نـقـل شده كه ربيع بن زياد الحارثى كه از جانب معاويه عـامـل خـراسـان بود چون خبر شهادت حُجر را بشنيد خداى را بخواند و گفت: اى خدا! اگر ربيع را در نزد تو قرب و منزلتى است جان او را مُعَجلاً قبض كن! هنوز اين سخن در دهان داشت كه وفات نمود.(26)
شرح حال رُشَيْد هَجَرى
پـنـجـم: رُشـيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام بـوده. عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون) فرموده: شيخ كَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده اسـت كه روزى ميثم تمّار كه از بزرگان اصحاب حضرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبيب بن مظاهر ـ كه يكى از شهدا كربلا است ـ به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت كه گويا مى بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و بـراى مـحبّت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند. و غرض او ميثم بود. ميثم گفت: من نيز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون آيـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بـوديـم، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اينجا توقف كردند و رفتند و چـنـيـن سـخـنـان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بـود كـه بـگـويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خـواهـنـد داد. چـون رُشـيـد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آنها دروغگوتر است، پس بعد از انـدك وقـتـى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام شـهـيـد شـد و سـر او را بـر دور كـوفـه گردانيدند.(27)
ايضا شيخ كَشّى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت: يا اميرالمؤ منين، چـه نـيـكو رُطَبى بود اين رطب! حضرت فرمود: يا رشيد! ترا بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد ديـد كـه آن را بـريـده انـد گـفـت اجـل من نزديك شد؛ بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت: اين را براى من بريده اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طـلبـيـد و گـفـت: از دروغـهاى امام خود چيزى نقل كن. رشيد گفت: من دروغگو نيستم و امام من دروغـگو نيست و مرا خبر داده است كه دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت بـِبـَريـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امـور غـريبه از براى مردم نقل مى كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند.(28)
شـيـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روايت كرده است كه گفت: ملاقات كردم اَمَة اللّه دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده اى. گفت: شـنيدم كه مى گفت: كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مى گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بنواميّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤ منين! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنيا و آخرت. پس دختر رُشيد گفت: به خدا سوگند! ديدم كه عـبـيـداللّه بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤ منين عليه السّلام، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت كه امام تو چگونه ترا خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت كـه خـبـر داده اسـت مرا خليلم اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بـيـزارى بـجـويـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى بريد. آن ملعون گفت: به خدا سوگند كه امام ترا دروغگو مى كنم، دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پـس دسـتـها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم: اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت: اى دختر! اَلَمى بر من نمى نمايد مگر بـه قـدر آنـكـه كـسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او مى كردند و مى گريستند، پـدرم گـفت: گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مـولايـم امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آينده را مى گفت و ايشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم مى گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت: مولاى او دروغ نـمـى گـويـد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را رُشَيْدُ الْبَلا ي ا مى ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم مى رسيد و مـى گـفـت تـو چـنـيـن خـواهـى بـود و چـنـيـن كـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(29)
مرد نامرئى
و در كـتـاب (بـحـارالانـوار) از كـتـاب (اخـتـصـاص) نقل شده كه در ايّامى كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كرده و مختفى مى زيست، روزى (اَبُو اراكَه) كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش، ديـد كـه رُشـَيـد پـيـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراكـه) از ايـن كـار رشـيـد تـرسـيـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا يتيم نمودى. گفت: مگر چه شده؟ گفت: براى آنكه زياد بن ابيه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند ترا ديـدند؛ گفت: هيچ يك از ايشان مرا نديد. (ابواراكه) گفت: با اين همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى كنى؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد كه شيخى داخـل مـنزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند:ما احدى را نديديم! (ابواراكه) بـراى احـتـياط مكرّر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند. (ابو اراكه) ساكت شـد لكـن تـرسـيـد كـه غـيـر ايـشـان او را ديده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زياد بن ابيه تـجسّس نمايد هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست، پس او را به ايـشـان بـدهـد؛ پـس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اين حال كه با هم صحبت مى كردند (ابواراكه) ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و رو كـرده بـه مـجـلس (زيـاد) مـى آيـد ابوارا كه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحيّر و سـرگـشـتـه مـاند و يقين به هلاكت خويش ‍ نمود، آنگاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت و بـه نـزد زيـاد آمـد و بـر او سـلام كـرد زيـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ريـش او را، پـس رُشـيـد زمـانـى مـكـث كـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت. (ابـواراكـه) از زيـاد پـرسـيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت: يكى از برادران ما از اهـل شـام بـود كـه بـراى زيـارت مـا از شـام آمـده: (ابـواراكه) از مجلس برخاست و به مـنزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت: الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هركار كه خواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا.(30)
فـقـيـر گويد: كه (ابواراكه) مذكور يكى از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالك اشـتـر و كـُمـَيـْل بـن زيـاد و آلِ اَبـُواَراكـَه مـشهورند در رجال شيعه و آنچه كرد ابواراكه نسبت به رُشـيـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود؛ زيرا كه (زيـاد) سـخـت در طـلب رُشـَيـْد و امـثـال او از شـيـعـيـان بـود و در صـدد تـعـذيـب و قتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.
شرح حال زيد بن صوحان
شـشم: زيد بن صُوْحان العبدى، در (مجالس) است كه در كتاب (خلاصه) مذكور است كـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهيد شد؛(31) و شيخ ابوعمرو كَشّى روايت نموده كه چون زيد را زخم كـارى رسـيـد و از پـشـت اسـب بـر زمين افتاد حضرت امير عليه السّلام بر بالين او آمد و فرمود: يا زيد!
رَحِمَكَ اللّهُ كُنْتَ خَفيفَ الْمَؤ نَهِ عَظيمَ الْمَعُونَةِ؛
يـعـنى رحمت خدابر تو باد كه مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنيوى، ترا اندك بود و معونه و امـداد تـو در ديـن بـسـيـار بـود. پس زيد سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت: خـداى تـعـالى جـزاى خـيـر دهـد تـرا اى امـيرالمؤ منين، واللّه! ندانستم ترا مگر عليم به خـداونـد تـعـالى، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نكردم ليكن چون حديث غدير را كه در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنيده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت كـسى كه ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس كراهت داشتم كه ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روايت نموده كه زيد از رؤ ساى تابعين و زُهّاد ايشان بود و چون عايشه به بصره رسيد به او كتابتى نوشت كه:
مـِنْ عـايـِشـَةَ زَوْجـَةِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَيـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اكَ كِتابي هذا فَاجْلِسْ في بَيْتِكَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَيْهِ حَتّى يَاْتِيَكَ اَمْري؛
يعنى اين كتابتى است از عايشه زوجه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فرزند او زيـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد بايد كه چون اين كتابت به تو رسد مردمان كوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب عليه السّلام بازدارى تا ديگر امر من به تو رسد. چـون زيـد كـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت كه ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن ماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمورى والسلام.(32)
فقير گويد: كه (مسجد زيد) يكى از مساجد شريفه كوفه است و دعاى او كه در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتيح) ذكر كرديم.(33)
روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود كه عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد.(34)
شرح حال سليمان بن صُرد
هـفـتـم: سـليـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى، اسـم او در جـاهـليـّت يـسـار بـوده، رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را سـليـمـان نـام نـهـاده، مـردى جـليـل و فاضل بوده در كوفه سكونت اختيار كرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سيّد قوم خود بوده و در صِفّين ملازم ركاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـليـم بـه دسـت وى كـشـتـه گـشـت و او هـمان كس است كه شيعيان كوفه بعد از وفات معاويه در خانه وى جمع شدند و كاغذ براى امام حسين عليه السّلام نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند ولكن در ركاب سيد الشهداء عليه السّلام حاضر نگشت و از فيض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشيمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت كمر استوار كرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَيَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَيـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـيمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شيعيان كوفه كه آنها را توّابين گويند به جهت خونخواهى امام حسين عليه السّلام از بنى اميّه به سمت شام حركت كردند و در (عين ورده) كـه شـهـرى اسـت از بلاد جزيره با لشكر شام تلاقى كردند و شاميان سى هزار تـن بـودنـد كـه بـه سـركـردگـى ابـن زيـاد و حـُصـيـن بـن نـُمـيـر و شـُراحـيل بن ذى الكلاع حِمْيَرى به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرده بودند، پس مابين ايشان جنگ عظيمى واقع شد و سليمان به تير حُصين بن نمير شهيد شد و پس از آن مسيّب كشته شد، شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان بشستند و غلاف شمشيرها را شكستند و مشغول جنگ شدند و در اين حال پانصد تن از شيعيان بصره به يارى ايشان رسيدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پيوسته قتال مى كردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْريطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنكه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشكر شيعه كشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود نديدند روى به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق شدند. و شـيـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) كيفيّت شهادت سليمان را ذكر كرده و در آخرش گفته:فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَيْنِ الْبَيْتَيْنِ حَيْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَيْبِ وَالشَّيْنِ.
شعر:
قَضى سُلَيْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا

اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباري

مَضى حَميدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ

وَاَخَذِهِ لِلْحُسَيْنِ بِالّثارِ(35)

و در حديث مفضّل طويل در رجعت اشاره به مدح او شده.

شرح حال سهل بن حُنَيف

شرح حال سهل بن حُنَيف
هـشـتـم: سـهـل بـن حـُنـَيْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَيْف است كه بيايد ذكرش، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّين ملازمت ركاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّين در كوفه وفات كرد، حضرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ يعنى اگر كوه مرا دوست دارد هـر آيـنـه پـاره پـاره شـود؛ زيـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـيـت اسـت. و آن جـنـاب او را كـفـن كرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بيست و پنج مـرتـبـه تـكـبـيـر گـفـت و فـرمـود كـه اگـر هـفـتـاد تـكـبـيـر بـر او بـگـويـم اهـليـّت آن دارد.(36)
و در (مـجـالس) اسـت كه صاحب (استيعاب) آورده كه او در جميع غزوات و مشاهد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر گرديده و در جنگ احد كه اكثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـيـار نـمـوده ثـبات قدم ورزيده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سيد اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلك اصـحـاب حـضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل، او را در مدينه خليفه و نائب خود نموده و در حرب صفّين با آن حضرت طريق مجاهده پيموده و حكومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زياد) را والى آنجا ساخت.(37)
شرح حال صَعْصَعْة بن صُوْحان
نـهم:صَعْصَعَة بْن صُوْحانِ العبدى، در (مجالس) است كه در كتاب (خلاصه) مذكور اسـت كه او از اكابر اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـليـه السـّلام مروى است كه در ميان اصحاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسى نبود كه حق آن حضرت را چنانكه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته، همين قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(38)
و در كتاب (استيعاب) مسطور است كه صعصعة بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى نديد و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـيـس بـود و فـصـيـح و خـطـيـب و زبـان آور و ديـنـدار و فـاضـل و بـليـغ بود و او و برادر او زيدبن صُوْحان در زمره اصحاب اميرالمؤ منين عليه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روايـت نـمـوده كـه ابـومـوسـى اشـعـرى كـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت كرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد كرد و گـفـت: بـدانـيـد اى مـردم كـه از اين مال بعد از حقوق مردم، فَضْلَه و بقيه مانده چه مى گوئيد در آن؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت: اى اميرالمؤ مـنـيـن! مـشـورت در چـيـزى بـايـد كـرد كـه قـرآن در بـيـان حـكـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبيّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع كن؛ پـس عـمـر گـفت: راست گفتى، تو از منى و من از توام؛ آنگاه آن بقيه را در ميان مسلمانان قسمت نمود.(39)
شـيـخ ابـوعـمـرو كـَشّى روايت نمود كه صعصعه وقتى بيمار بود و حضرت اميرالمؤ منين عـلى عـليـه السـّلام بـه عـيـادت او تـشـريـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد كـه اى صـعصعه عيادت مرا نسبت به خود موجب زيادتى بر قوم خود نـسازى، صعصعه گفت: بلى، واللّه! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم. و هـمچنين روايت نموده كه چون معاويه به كوفه آمد جمعى از مردم آنجا كه حـضـرت امـام حـسـن عـليـه السـّلام از مـعـاويـه جـهـت ايشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نيز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاويه بر او افتاد گفت: به خدا سوگند! اى صعصعه كه نمى خواستم تو در امان من درآئى، صعصعه گفت: بـه خدا سوگند كه من نمى خواستم كه ترا نام به خلافت برم، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام كـرد و بـنـشست. معاويه گفت: اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن كـن، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا كرد، آنگاه گفت: اى گروه حاضران! از پيش كسى مى آيم كه شرّ خود را مقدم داشته و خير خود را مؤ خّر داشته و مرا امر كرده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم پس او را لعنت كنيد لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمين برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاويه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاويه گفت: واللّه كه تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى؛ يك بار ديگر بايد رفت و تصريح به لعن على كرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت: معاويه مرا امر كرده كه لعن على بن ابى طـالب كـنم، اينك من لعن مى كنم آن كس را كه لعن على بن ابى طالب كند. حاضران مسجد ديـگـر بار آواز به آمين برداشتند و چون معاويه از آن خبردار شد و دانست كه لعن حضرت امير او نخواهد كرد، فرمود تا از كوفه او را اخراج كردند.(40)
شرح حال ابوالا سود دُئلى
دهم: ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است كه از شُعرا اسلام و از شيعيان اميرالمؤ منين و حاضر شدگان در صِفّين بوده است و او همان است كه وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـكـه اصـلش را از امـيرالمؤ منين عليه السّلام اخذ نموده و اوست كه قرآن مجيد را اعراب كرده به نقطه در زمان زياد بن ابيه. وقتى معاويه براى او هديّه فرستاد كه از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـكـه او را از محبّت اميرالمؤ منين عليه السّلام منحرف كند دخترش كه به سن پنج سالگى يا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت، ابوالا سود گفت: اى دختر! اين حلوا را معاويه براى ما فرستاده كه ما را از ولاى اميرالمؤ منين عليه السّلام برگرداند. دخترك گفت:
قَبَّحَهُ اللّهُ يَخْدَعُن ا عَنِ السَّيِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآكِلِه.
چپس خود را معالجه كرد تا آنچه خورده بود قى كرد و اين شعر بگفت:
شعر:
اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ يابْنَ هِنْدٍ

نَبيعُ عَلَيْكَ اَحْسابا وَدينا

مَعاذَ اللّهِ كَيْفَ يَكُونُ ه ذا

وَمَوْلي نا اميرُالمُؤْمنينا(41)

بـالجـمـله؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات كـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى ديـگـر ذكـر كـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثيه اميرالمؤ منين عليه السّلام و اوّل آن مرثيه اين است:
شعر:
الاّ يا عَيْنُ جُودي فَاسْعَدينا

الا فَابْكي اَميرَ المُؤ منينا(42)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـليـق اللسـان و سـريـع الجـواب بـوده؛ زمـخـشـرى نـقـل كـرده كـه زيـاد بـن ابـيـه ابوالا سود را گفت كه با دوستى على چگونه اى؟ گفت: چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاويـه باشى لكن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاويه حُطام دُنيوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى كرب است:
شعر:
خَليلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا

اُريدُ الْعَلاءَ وَيَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِكِ

وَر اقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَنِ(43)

و هم زمخشرى اين شعر را از او روايت كرده:
شعر:
اَمُفَنّدي في حُبِّ آلِ محمّد

حَجَرٌ بِفيكَ فَدَعْ مَلا مَكَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ يَكُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِكا

فَلْيَعْتَرِفْ بِوِلا دَةٍ لَمْ تُرْشَدِ(44)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه
يـازدهـم: عـبداللّه بن ابى طلحة از نيكان اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام است و او همان اسـت كـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـكـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالك اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه تـشـريـف آورد هـر كسى براى آن جناب هديّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت: يـا رسـول اللّه! من چيزى نداشتم هديّه به خدمت شما آورم جز اين پسرم، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بكند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالك پدر انس، ابوطلحه مالك شد و ابوطلحه از اَخيار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلكـى داشـت روزهـا در آن عمل مى كرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا كـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـيـد، و بـه او نـظـر مـى كـرد تا آنكه در يكى از روزها وفات كرد، ابوطلحه شب كه به خانه آمد احوال بچه را پرسيد، مادرش گفت: امشب بچه ساكن و راحت شـده! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همين كه صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت كه اگر يكى از همسايگان به قومى چيزى را عاريه بدهد و ايـشان به آن عاريه تمتع برند و چون عاريه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع كنند بـه گـريـستن حال ايشان چگونه است؟ گفت: ايشان مَجانين مى باشند. گفت: پس ملاحظه كـن مـا مـجـانـيـن نـبـاشـيـم، پسرت وفات كرد و آن عاريه بود خدا گرفت پس صبر كن و تـسـليـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن كـن. ابـوطـلحـه ايـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب كرد و دعا كرد براى او و گفت: اَللّهُمَّ بارِكْ لَهُما فى لَيْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـيـچـيـد و بـه اَنـَس داد كـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم برد، آن جناب كام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت.(45)
شرح حال عبداللّه بن بُديل
دوازدهم: عبداللّه بُدَيل بن ورقاء الخزاعى، قاضى نوراللّه گفت كه در كتاب (استيعاب) مـذكـور اسـت كـه عـبداللّه با پدر خود پيش از فتح مكّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَيـْبـَه حـضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَيـْن وطـائف و تـَبـوك حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّين با برادرش عبدالرحمن شهيد شد و در آن روز امير پـيـادگان لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و از اكابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روايت كرده كه عبداللّه بن بديل در حرب صفيّن دو زره پوشيده بود و دو شمشير داشت و اهل شام را به شمشير مى زد و مى گفت:
شعر:
لَمْ يَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَكُّلُ

ثُمَّ الَّتمَشّي فِي الرَّعيلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِياضِ المَنْهَلِ

وَاللّهُ يَقْضْي مايَشآءُ وَيَفْعَلُ

و همچنان شمشير مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاويه رسيد و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را كه در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران كـردند و تير و شمشير در او ريختند تا شهيد شد. پس  معاويه و عبداللّه بـن عـامر كه با هم ايستاده بودند بر سر كشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشيد و رحمت بر او كرد و معاويه به قصد آنكه گوش و بينى او را بـبـرد فـرمـود كه روى او را باز كنند، عبداللّه قسم ياد كرد كه تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت كه به او تعرّضى رسانيد، معاويه گفت: روى او را باز كنيد كه ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـيـديـم، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاويه را نظر بر يـال و كـوپـال او افـتاد گفت: به خدا سوگند كه آن قوچ قوم خود بود خدايا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قيس كه مانند اين مرد در ميان لشكر على نيست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاويـه گـفـت: مـحـبـّت قـبـيـله خـزاعه با على به مرتبه اى است كه اگر زنان ايشان تـوانـسـتـنـدى كـه بـا دشـمـن او جـنـگ كـنند تقصير نكردندى تا به مردان چه رسد انتهى.(46)
فـقـيـر گـويـد: كـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَيل، نَسَب شيخ امام سعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه مجيد جناب حسين بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شيخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان) در تـفـسـيـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسين الخزاعى النيسابورى نزيل رى مشهور به مفيد نيشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسين و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ك ابِرٌ عَنْ ك ابِرٍ كَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.
و ايـن بزرگوار از مشايخ ابن شهر آشوب است و قبر شريفش در جوار حضرت عبدالعظيم در رى در صحن امام زاده حمزه است.
شرح حال عبداللّه بن جعفر طيّار
سـيـزدهـم: عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّيـّار، در (مـجـالس) اسـت كـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام كه در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدينه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است كه گفت: من ياد دارم كه چون خبر فوت پدرم جعفر به مدينه رسيد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزيت پدرم رسانيد و دست مبارك بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـك از چـشمش روان شد به حيثيتى كه بر محاسن مـبـاركـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود كه جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون خليفه وى تو باش در ذُريّه وى به بهترين خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزيه بيرون آورده در حق ما دعا كرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَيْس فرمود كه غم مخور من ولىّ ايشانم در دنيا و آخرت. عبداللّه به غايت كـريـم و ظريف و حليم و عفيف بود، سخاى او به مرتبه اى بود كه او را (بحر جود) مى گفتند.
آورده انـد كـه بـعـضى او را در كثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت: مدّتى است كه مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى انديشم كه اگر انعام خود را از ايشان قطع نمايم خداى تعالى نيز عطاى خود را از من قطع نمايد انتهى.(47)
ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده اسـت كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در كودكى بازى مى كـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود كـه چه مى كنى اين را؟ گفت: مى خواهم بفروشم. فرمود كه قيمتش را چه مى كنى؟ گفت كه رُطب مى خرم و مى خورم. حضرت دعا كـرد كـه خـداونـدا در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان. پس چنان شد به بـركـت دعـاى آن حـضـرت كـه هـيـچ چـيـز نـخـريـد كـه در آن سـودى نـكـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـيـد كـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدينه كه قرض مى كردند وعده مى دادند كه چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَيْن خود را ادا مى كنيم (48) و روايت شده كه او را ملامت مى كردند در كثرت بخشش و جودش.
عبداللّه گفت:
شعر:
لَسْتُ اَخْشى قِلَّةَ الْعَدَمِ

ما اتَّقَيْتُ اللّهَ في كَرَمي

كُلَّما اَنفَقْتُ يُخْلِفُهُ

لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(49)

فـقـيـر گـويـد:حـكـايـاتـى كـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زيـاده از آن است كه نقل شود، چنين به خاطر دارم كه در (مروج الذّهب) ديدم كه چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ كرد و گفت: خـدايـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنيا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت كه از دنيابگذشت.
و در (عمدة الطالب) است كه عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدينه وفات كرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقيع مدفون شد و قولى است كه در اَبـواء وفـات كـرد سـنـه نود و سليمان بن عبدالملك مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بيست پسر و به قولى بيست و چهار پسر بوده از جمله معاوية بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت كـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاويه) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاويه؛ و او پدر عبداللّه بن معاويه است كه در ايّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بيست و پنج خروج كرد و مردم را به بيعت خود خواند مردم با او بيعت كردند پس مالك جبل شد پس بود تا سنه صدو بيست و نه ابومسلم مروزى او را به حيله گرفت و در هرات او را حبس كرد پيوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات كرد، قـبرش در هرات است زيارت كرده مى شود. صاحب عمده گفته كه من ديدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش.(50)
و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عريضى است و او پدر قاسم امير يمن است و قـاسـم مـردى جـليل بوده، مادرش امّ حكيم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بكر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق عليه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است.
و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، على زينبى است كه مادرش حضرت زينب بنت حضرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام است و او را دو پسر است از لبابه دختر عبداللّه بن عبّاس بن عـبـدالمـطـّلب: يـكـى مـحـمّد رئيس و ديگر اسحاق اشرف. و محمّد رئيس ‍ پدر ابى الكرام عـبـداللّه و ابـراهـيـم اعـرابى است كه از اَجِلاء بنى هاشم است و به او منتهى مى شود نسب ابـويـعـلى الجـعـفـرى خـليفه شيخ مفيد كه وفات كرد در سنه چهارصد و شصت و سه. و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جعفر، محمّد و عون است كه در كربلا شهيد گشتند و بيايد در احـوال حـضـرت سـيـد الشـهـداء عـليـه السـّلام ذكـر شـهـادت ايـشـان و بـيـايـد در فـصـل پـنـجـم آن كـلام غـلام عـبـداللّه بـا او در بـاب قتل پسران او و جواب او غلام را.(51)
شرح حال عبداللّه بن خبّاب
چـهـاردهـم: عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و پدرش ‍ از مـعـذّبـيـن فى اللّه بوده و اوست كه خوارج نهروان در وقت سيرشان به نهروان عبورشان بـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را ديـدنـد كـه بـر گـردن خـود قـرآنـى هـيـكـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـت عيال او در حالتى كه زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحكيم؟ گفت:
اِنَّ عَلِيّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِيا عَلى دينِهِ وَاَنْفَذُ بَصيرَةً.
گفتند: اين قرآنى را كه در گردن دارى ما را امر مى كند كه ترا بكشيم. پس آن بى چاره مـظـلوم را نـزديـك بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـيـدنـد و مثل گوسفند سر بريدند كه خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شكم دريدند و چند زن ديگر را نيز به قتل رسانيدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود يكى از ايشان يك دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند كه چه مى كنى؟ او فوراً از دهان افكند و به خنزيرى رسيدند يكى از ايشان بزد و او را بكشت، گفتند: با وى كه اين فساد است در زمين و انكار بر او نمودند.(52)
شرح حال عبداللّه بن عبّاس
پـانـزدهـم: عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و محبّين امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و تـلمـيـذ آن جـناب است. علاّ مه در (خلاصه) فرموده كه حـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امير المؤ منين عليه السّلام اَشْهَر از آن است كه مخفى باشد. و شيخ كَشّى احاديثى ذكر كرده كه متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احاديث را در كتاب كبير ذكر كرديم و از آن ها جواب داديم.(53)
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس) گفته كه حاصل قوادحى كه از روايات كَشّى مفهوم مى شـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف كتاب را به ايمان او اعتقاد است و امـّا اَجـْوبـه اى كـه شـيـخ عـلاّ مـه در كتاب كبير ذكر كرده اند به نظر قاصر اين شكسته نرسيده بلكه از بعضى ثقات مسموع شده كه كتاب مذكور در فتراتى كه بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و كتب شيخ علاّ مه ضـايـع شـد تـا غـايـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـيـچ يـك از افاضل روزگار نرسيده و نشانى از آن نديده اند انتهى.(54)
و ابن عبّاس در علم فقه و تفسير و تاءويل بلكه انساب و شعر امتيازى تمام داشت به سبب تـلمـّذ او بـر امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زيـرا وقـتـى از بـراى غسل آن حضرت در خانه خاله اش ميمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا كرد در حـقّ او وگـفـت: اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّين وَعلِّمْهُ التّاْويلَ.(55) و مردى عالم و فـصيح اللّسان و با فهم بود و حضرت امير المؤ منين عليه السّلام او را فرستاد تا با خـوارج مـحـاجـّه كـنـد و در قـصـّه تـحـكـيم كه ابوموسى را اشعث اختيار كرد براى تحكيم، حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى اين كار نمى پسندم، ابن عبّاس را اختيار كنيد؛ قبول ننمودند.
جواب دندان شكن ابن عبّاس به عايشه
و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـر اصـحـاب جـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَيـراء كـه امـر كـنـد او را بـه تـعـجـيـل در كـوچ نمودن از بصره به مدينه و عدم اقامت در بصره؛ و حُميراء در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست، حميراء او را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون وارد مـنزل شد منزل را خالى از فرش ديد و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابـن عـبـّاس نـگـاه كـرد به اطراف اطاق وِساده اى ديد دست دراز كرد آن را نزد خود كشيد و روى آن نـشـسـت، آن زن از پـشـت پـرده گفت: يابن عبّاس! اَخْطَاْتَ السّنَّة وَدَخَلْتَ بَيْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَيْرِ اِذْنِنا؛
يعنى خلاف قانونى كردن كه بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى. ابن عبّاس گفت: ما قانون پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را از تو بهتر مى دانـيـم و اَوْلى هـسـتـيـم بـه آن، مـا تـورا تـعـليـم كـرديـم آداب و سـنـّت را، ايـن منزل تو نيست منزل تو همان است كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم ترا در آن ساكن كـرده و تـو از آن جـا بـيـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـيـان خـدا و رسـول پـس ‍ هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـا داخـل نـمـى شـويـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشينيم. آنگاه گفت كه امير المؤ منين عليه السّلام امر فرموده كه كوچ كنى بروى مدينه و در خانه خود قرار گيرى. حُمَيراء گفت: خدا رحمت كند اميرالمؤ منين را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت: سوگند به خدا كه امير المؤ منين على عليه السّلام است الخ.(56)
بالجمله؛ ابن عبّاس در اواخر عمر كور شده بود گويند كه از كثرت گريستن بر حضرت اميرالمؤ منين و امام حسين عليهماالسّلام كور شده بود و در باب كورى خود گفته:
شعر:
اِنْ يَاخُذِاللّهُ مِنْ عَيْنَىَّ نُورَهما

فَفي لِساني وَقَلْبي مِنْهُما نُورٌ

قَلْبي زَكِىُّ وَعَقلي غَيْرُ ذى دَخَلٍ

وَفي لس اني ما كالسِّيْفِ مَاءثورٌ(57)

آيا ابن عباس بيت المال را غارت كرد؟
و حـكـايـت او در اخـذ بـيـت المال بصره و رفتن او به مكّه و كاغذ نوشتن امير المؤ منين عليه السـّلام بـه او در ايـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آميز محقّقين را به تحيّر در آورده.(58)
قطب راوندى گفته كه عبيداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه؛ ديگران گفته اند كه اين درست نـيـايـد؛ زيرا كه عبيداللّه عامل آن حضرت بوده در يمن، او را به بصره چه كار؟ بعلاوه احـدى ايـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده. ابـن ابـى الحـديـد گـفـتـه كـه ايـن امـر بـر مـن مـشـكـل شـده؛ چـه اگـر تكذيب نقل كنم مخالفت با رُوات و اكثر كتب كرده ام؛ زيرا كه همه اتـّفـاق كـرده اند بر نقل آن و اگر گويم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى كنم در حقّ او ايـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على عليه السّلام در حيات على عليه السّلام و بعد از فوت او و اگر اين امر را از ابن عبّاس بگردانم به كه فرود آورم همانا من در اين مقام متوقفم.(59)
ابـن مـيـثـم فـرموده كه اين مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امير المؤ منين عليه السّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزيزترين اولادش باشد بلكه واجب اسـت كـه در ايـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـيـشـتـر باشد و اين همان ابن عبّاس است انتهى.(60)
و ابـن عبّاس از ترس ابن زبير از مكّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت يا سنه شصت و نـه در طـائف وفـات يافت و محمّد بن حنفيّه بر او نماز خواند و گفت: اليُومَ ماتَ رَبّانىِّ هـذِهِ الاُْمَّةِ.(61) گـويـنـد چـون او را بـر سـريـر گذاشته بودند دو مرغ سفيد داخل در كفن او شدند مردم گفتند: اين فقه او بوده است!(62)
شانزدهم: عثمان بن حُنَيف. (مُصَغَّراً)

شرح حال عثمان بن حُنَيف

شرح حال عثمان بن حُنَيف
بـرادر سـَهل بن حُنَيف است كه از پيش گذشت؛ از سابقين است كه رجوع به امير المؤ منين عليه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روايت شده كه ميهمان شد به وليمه يكى از فتيان اهل بصره كه در آن مهمانى اغنياء بودند و فقراء محجوب؛ چون اين خبر به امير المؤ منين عليه السّلام رسيد براى وى كاغذى نوشت:
اَمـّا بـَعـْدُ؛ يـَابـْنَ حـُنـَيْف فَقَدْ بَلَغَني اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ اَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعاكَ اِلى مَاءْدَبَةٍ فـَاَسـْرَعْتَ اِلَيْه ا تُسْتَط ابُ لَكَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَيْكَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجيبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِيُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ.(63)
و اين عثمان همان است كه طلحه و زبير وقتى كه وارد بصره شدند بسيارى از لشكر او را كـشتند و او را گرفتند و بسيار زدند و ريش او را كندند و او را از بصره اخراج كردند؛ و بعد از جنگ جمل امير المؤ منين عليه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حكومت بصره باز داشت و عثمان در كوفه سكونت جست و بود تا زمان معاويه بن ابى سفيان.
شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى
هـفـدهم: عَدى بن حاتم طائى از محبّين امير المؤ منين عليه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در يـارى آن حـضـرت شـمـشـيـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد كه در سال نهم لشكر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را كه (فلس) نام داشـت خـراب كـردنـد و اهـلش را اسـيـر كـردنـد، عدىّ بن حاتم كه قائد قبيله بود به شام گـريـخـت و خـواهـرش اسـيـر شـد اسـيـران را بـه مـديـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ايشان را مشاهده فرمود دختر حاتم كه در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت: ي ا رَسُولَ الله! هَلَكَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِكَ. يعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار كرده، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.
در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سيره ابن هشام) روز سوّم هنگام عـبـور پـيـغمبر بر ايشان، اميرالمؤ منين عليه السّلام به آن زن اشاره فرمود: كه عرض ‍ حـال كـن، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده كـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشيدم هرگاه قافله با امانتى پيدا شـود مـرا خبر كن تا ترا به بلادت بفرستم. دختر گفت: مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم. ايـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـيـله قـُضـاعـه بـه مدينه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم عرض كرد كه گروهى از قوم من آمده اند كه ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانيد و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را ديدار كرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت: چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم به دست نشود، نيكو آن است كه بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـيـرى. عـدىّ تـهـيـّه سـفـر كـرده بـه مـديـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده، پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم به جانب خانه حركت فرمود، عدىّ نيز در قفاى آن حضرت بود، در بين راه پيرزنى خدمت آن حضرت رسيد و در حاجت خويش سخن بسيار گفت و آن جناب نيز ايستاده بـود تـا كـار او بـه نـظام گيرد؛ عدى با خود انديشيد كه اين روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندين مهّم خويش را تعطيل دهند بلكه اين خوى پيغمبران است، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به ملاحظه آنكه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى كه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان كه عدىّ كناره گرفت پذيرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاك نشست.(64)
ايـن بـود سـيـرت شـريفه آن حضرت با كفّار و كسى كه مراجعه كند در كتبى كه شيعه و سـنـّى در سـيـرت نـبـوى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال اين را بسيار بيند.
بالجمله؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـكـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْكَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گويند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت: يا اَباطريف تو را مدح گفته ام. گفت: تـاءمـل كن تا ترا آگاه كنم از مال خود كه به تو عطا خواهم كرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـيـش و سـه بنده و اسبى است، اكنون بگوى؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد كـرد. و عـدىّ سـاكـن كـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّيـن و نـهـروان مـلازمـت ركـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام داشـت و در جـمـل يك چشم او به جراحت نابينا شد.، و در سنه شصت و هشت در كوفه وفات كرد. وقتى در ايّام معاويه بر معاويه وفود كرد، معاويه گفت:اى عدىّ چه كردى با پسرهاى خود كه بـا خـود نـيـاوردى؟ گـفـت: در ركـاب امـيـر المـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَكَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَكَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِيّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـيـت؛ يـعـنـى مـعـاويـه گـفـت: عـلى در حـق تـو انصاف نكرد كه فرزندان ترا كشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت! عدىّ گفت: من با على انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم؛
شعر:
(دور از حريم كوى تو بى بهره مانده ام

شرمنده مانده ام كه چرا زنده مانده ام؟)

معاويه گفت: دانسته باش كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است كه سترده نمى شود مگر به خون شريفى از اشراف يمن، عدىّ گفت: سوگند به خداى آن دلها كه آكنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـيـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـيـرهـا كـه تـرا بـا آن قتال مى داديم بر دوشهاى ما است. همانا اگر از دَر خديعت و غدر شبرى با ما نزديك شوى در طريق شرّ شبرى ترا نزديك شويم، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسانتر است از اينكه سخنى ناهموار در حق على عليه السّلام بشنويم و كشيدن شمشيراى معاويه به انگيزش شمشير است. معاويه مصلحت وقت را در جنبش و غضب نديد، روى سخن را بـگـردانيد و مستوفيان خود را امر كرد كه كلمات عدىّ را مكتوب سازيد كه همه پند و حكمت است.(65)
شرح حال عقيل
هـيـجـدهـم: عـقيل بن ابى طالب، برادر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است، كُنْيَت او ابـويـزيـد اسـت. گـويـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب كـوچـكـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقيل و امير المؤ منين عليه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در ميان اولاد خود عـقـيـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق عقيل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّيـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ.(66) گويند در ميان عـَرب مـانـنـد عـقـيـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ايّام عرب از او استفاده مى كردند و در آن وقت چشمان او نابينا شده بود و عقيل مبغوض مردم بود به جهت اينكه از نيك و بد ايشان آگهى داشت. و عقيل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاويه وارد شد معاويه امر كرد كرسى هـا نـصـب كـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر كـرد. چـون عـقـيـل وارد شـد پـرسيد كه خبر ده مرا از لشكر من ولشكر برادرت؟ فرمود: گذشتم بر لشـكـر بـرادرم، ديـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ايّام پيغمبر است لكن پيغمبر در ميان ايشان نيست، نديدم احدى از ايشان را مگر مشغول به نماز و عبادت؛ و چون به لشكر تو گذشتم ديدم استقبال كردند مرا جمعى از منافقين كه مى خواستند رم دهند شتر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه. پس پرسيد كيست كه در طرف راست تو نشسته اى معاويه؟ گفت: عمرو عاص؛ گفت: اين همان است كه شش نفر در او مخاصمت كردند و هر كـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـريش يعنى شتر كش قريش كه عاص بن وائل باشد بر همه غلبه كرد و او را پسر خود گرفت. ديگرى كيست؟ گفت: ضحّاك بن قـيـس؛ عـقـيـل گـفـت: او هـمـان كـس اسـت كه پدرش تكه و نر بزها را كرايه مى داد براى جـهـانـيـدن بـه مـاده هـا؛ ديـگـرى چـه كـس اسـت؟ گـفـت: ابوموسى اشعرى؛ گفت: او ابن السـّراقـه اسـت. مـعـاويـه چون ديد نديمان جُلساء او بى كيف شدند خواست ايشان را به دمـاغ آورد پـرسـيـد يـا ابـا يـزيـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى؟ گـفـت: ايـن سـؤ ال را مكن!؟ گفت: البته بايد جواب دهى. گفت: حمامه را مى شناسى، گفت: حمامه كيست؟ عـقـيـل گـفـت: تـرا خـبـر دادم ايـن را گـفـت و بـرفـت؛ مـعـاويـه نـسـّابـه را طـلبـيـد و احـوال حـمامه را پرسيد، گفت: در امانم؟ گفت: بلى، آن مرد نسّابه گفت: حمامه جدّه تو مادر ابوسفيان است كه در جاهليت از زَوانى معروفه و صاحب رايت بود.(67).
قـالَ مـُع اويـةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَيْتُكُمْ وَزِدْتُ عَلَيكُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِيةُ يَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقيلٌ لاََ ضْحَكَنَّكَ مِنْ عَقيلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاويةُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقيلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جيدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاويةُ: ي ا اَب ا يَزيدُ! م ا ظَنُّكَ بِعَمِّكَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى يـَسـارِك تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَك حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا كِحٌ فِى النّار خَيْرٌ اَم مَنْكُوحٌ؟ قالَ: كِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!(68)
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات يافت.
شرح حال عمروبن حَمِق
نـوزدهـم: عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى، عـبد صالح الهى و از حواريين باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به مقام عالى رسيده در جميع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّين همراه بوده، در كوفه سُكنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امير عليه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى اميّه از سَبّ آن حضرت، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زيـاد بـن ابـيـه حـكـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گريخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزيد و شهيد گرديد. پس جماعتى از جانب زياد به طلب او رفته بودند او را مرده يافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زيـاد) بـُردند، (زياد) آن سر را بر نزد معاويه فرستاد، معاويه آن سر را بر نيزه كـرد، و ايـن اوّل سـرى بـود كه در اسلام بر نيزه زده شد.(69) و اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بود (70) و در كاغذى كه جناب امام حسين عـليـه السـّلام در جـواب مـكتوب معاويه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مكر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنين مرقوم فرموده:
اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّي اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِةُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَيْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثيقِهِ م ا لَوْ اَعْطَيْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَيْك مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَةً عَلى رَبَّكَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِكَ الْعَهْدِ.(71)
فقير گويد: كه بيايد در ذكر مقتولين از اصحاب امام حسين عليه السّلام ذكر (زاهر) كه با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده.
راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا كرد از براى او كه خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و يك موى سفيد در محاسن او ظاهر نشد.(72)
شرح حال قنبر
بـيستم: قنبر، غلام خاصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام است و ذكرش در اخبار بسيار شده و او همان است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود:
شعر:
اِنّي اِذا اَبْصَرْتُ شَيْئا مُنْكَرا

اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى كه از او پرسيدند كه غلام كيستى؟ ـ مشهوُر و در (رجال) شيخ كَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهيد كرد. و روايت است كه چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسيد تو در خدمت على چه مى كردى؟ گفت: آب وضويش را حاضر مى ساختم؛ پرسيد كه على چه مى گفت چون از وضوى خويش فارغ مى گشت؟ گفت: اين آيه مباركه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُكـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَيْهِمْ اَبْو ابَ كُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَةً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذينَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمينَ.)(73)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى كـنـم كـه ايـن آيـه را بـر مـا تـاءويل مى كرد، قنبر گفت: بلى، حجّاج گفت: چه خواهى كرد اگر سر تو را بردارم؟ گـفـت: در ايـن هـنـگـام مـن سـعـيـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حكم كرد تا قنبر را گردن زدند.(74)
شرح حال كميل
بـيـسـت و يـكـم: كـُمـيـل بـن زيـاد النَّخـَعى اليَمانى، از خواص اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و از اعاظم ايشان است. عُرفا او را صاحب سرّ اميرالمؤ منين عليه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور كه در شب نيمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است. و حديث مشهور كه اميرالمؤ منين عليه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:
يـا كـُمـَيـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِيـَةٌ فـَخـَيـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّي م ا اَقوُلُ لَكَ: اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ الخ،(75) در بسيارى از كتب حديث مى باشد و شيخ بهائى آن را يكى از احـاديـث (اربـعـيـن) خـود قـرار داده (76) و هـم از كلمات اميرالمؤ منين عليه السّلام است كه با كميل وصيّت كرده، فرموده:
ي ا كـُمـَيـْلُ مـُرْ اَهـْلَكَ اَن يـَروُحُوا في كسبِ الْمَك ارِم وَيُدْلِجُوا في حاجَةِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّي وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِكَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَةٌ جَرى اِلَيْه ا كَالمآءِ في انحِد ارِهِ حَتَّى يَطْرُدَه ا عَنْهُ كَما تُطْرَدُ غَريبَةُ اْلاِبِل.(77)
چـنـدى كـمـيـل از جانب آن حضرت عامل بيت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهيد كرد، چنانكه روايـت شـده كـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت كـمـيـل را به دست آورد و به قتل رساند كميل از وى بگريخت، چون حجّاج بدو دست نيافت عـطـائى كـه از بـيـت المـال بـه اقـوام كـمـيـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون اين خبر به كـمـيـل رسـيـد گـفـت: از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده كه سبب قطع روزى جماعتى شوم؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت: اى كميل! ترا همى جستم تا كيفر كنم. گفت: هر چـه مـى خـواهـى بـكـن كـه از عـمر من جز چيز اندكى نمانده و عنقريب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده كـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت: تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان كرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد.(78) و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ايـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثويّه ما بين نجف و كوفه معروف است.
شرح حال مالك اشتر
بـيـسـت و دوم: مـالك بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى، سـيـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه - قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جليل القدر و عظيم المنزلة است و اختصاص او بـه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اَظْهَر از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام همان فـرمـايـش امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام كـه مـالك از بـراى مـن چنان بود كه من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـودم (79) در سـال سـى و هـشتم هجرى اميرالمؤ منين عليه السّلام او را حكومت مصر داد و پيش از آنكه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر كاغذى نوشت كه از جمله فقراتش اين است:
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا يَن امُ اَيّ امَ الْخَوْفِ وَلا يَنْكُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَريقِ النّارِ وَهُوَ م الِكُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـيـعـُوا اَمـْرَهُ فـيـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَيـْفٌ مـِنْ سـُيـُوفِ اللّه.(80)
و عـهدنامه اى كه حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسيار و پند و حكمت بى شمار كه مرسلاطين جهان را در هر امـارت و ايالت قانونى باشد كه بدان قانون دفع خراج و زكات شود و هيچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعيّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده. و چون اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسيج راه كند، اشتر با جمعى از لشكر به جانب مصر حركت فرمود.
نـقـل اسـت كـه چـون اين خبر گوشزد معاويه گشت پيغام داد براى دهقان عريش كه اشتر را مـسـمـوم كـن تـا مـن خـراج بـيست سال از تو نگيرم، چون اشتر به عريش رسيد دهقان آنجا پـرسـيـد كـه از طـعـام و شـراب چـه چـيـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـديـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـيـان كـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـيـل كرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود كه از دنيا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند كه شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاويه رسيد چندان خوشحال شد كه در پوست خود نمى گنجيد و دنياى وسيع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـرديـد و گـفـت: هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل. و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به موت او بسى متاءسف گشت و زياده اندوهناك و گرفته خاطر گرديد و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـيـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّي اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَكُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِكا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى كُلِّ مُصيبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه عليه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصيب ات.(81)
پـس، از مـنـبـر بـه زيـر آمـد و بـه خـانه رفت مشايخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِكٍ وَم ا م الِكٌ لَوْ ك انَ مِنْ جَبَلٍ لَك انَ فُنْدا وَلَوْ ك ان مِنْ حَجَرٍ لَك انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَيـَهـِدَّنَّ مَوْتُكَ عالَما وَلَيَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِكٍ فَلتبْكِ الْبَواكي وَهَلْ مَرْجُوٌّ كَمالِكٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ كَمالِكٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِكٍ.(82)
و هم در حقّ مالك فرمود: خدا رحمت كند مالك را و چه مالك! اگر مالك كوهى بود، كوه عظيم و بى مانند بود، اگر مالك سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گويا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود (83) و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم كـه مـرگ او اهل شام را عزيز كرد و اهل عراق را ذليل نمود و فرمود كه از اين پس مانند مالك را نخواهم يافت.(84)
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس) گـفـتـه كـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان) در ذيل احوال بعلبك آورده كه معاويه كسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاويه رسـيـد اظـهـار سـرور نموده گفت: اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدينه طيّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است. و نيز گفته مخفى نماند كه اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنكه به حليه عقل و شجاعت و بزرگى و فضيلت مُحَلّى بود همچنين به زيور علم و زهد و فقر و درويشى نيز آراسته بود.(85)
در (مجموعه) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است كه مالك روزى از بازار كوفه مى گذشت و چنانكه شيوه اهل فقر است كرباس خامى در بر و پاره اى از همان كرباس به جاى عمامه بر سر داشت، يكى از بازاريان بر در دكّانى نشسته بود چون اشتر را بديد كـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت، اشتر حلم ورزيده به او التفات ننمود و بگذشت؛ يكى از حاضران كه اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده كرد به آن بازارى خطاب نمود كه واى بر تو هـيـچ دانـسـتـى كـه آن چـه كس بود كه به او اهانت كردى؟ گفت: ندانستم، گفت: آن مالك اشتر صاحب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن كار كه كرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد كه خود را به او برساند واز او عذر خواهد، ديـد كـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر كرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسيدن گرفت؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ايـن چـه كـارى است كه مى كنى؟ گفت: عذر گناهى كه از من صـادر شـد از تو مى خواهم كه ترا نشناخته بودم، اشتر گفت: بر تو هيچ گناهى نيست بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم كه از براى تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم! انتهى.(86)
مـؤ لف گـويـد: مـلاحـظـه كن كه چگونه اين مرد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسب اخـلاق كـرده بـا آنـكـه از اُمـراء لشـكـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شديدالشّوكة است و شـجـاعتش به مرتبه اى است كه ابن ابى الحديد گفته كه اگر كسى قسم بخورد كه در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نيست مگر استادش اميرالمؤ منين عليه السّلام گمان مى كنم كه قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـويـم در حـق كـسـى كـه حـيـات او مـنـهـزم كـرد اهل شام را و ممات او منهزم كرد اهل عراق را؟ و اميرالمؤ منين عليه السّلام در حق او فرموده كه اشـتر براى من چنان بود كه من براى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده كـه كـاش در مـيـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلكه كاش ‍ يك نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوكتش بر دشمن از تاءمّل در اين اشعار كه از آن بزرگوار است معلوم مى شود:
شعر:
بَقَيْتُ وَفْرى (87) وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى

وَلَقيتُ اَضْيافي بِوَجْهٍ عَبُوسٍ

اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً

لَمْ تَخْلُ يَوْما مِنْ نِهابِ (88) نُفُوسٍ

خَيْلا كَاَمْثالِ السَّعالى (89) شُزَّبا (90)

تَغْدُو بِبيْضٍ فى الْكَريهَةِ شُوسٍ

حَمِىَ الْحَديدُ عَلَْهِمْ فَكاَنَّهُ

وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ(91)

بالجمله؛ با اين مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوكت، حسن خلق او به مرتبه اى رسيده كـه يـك مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نمايد ابدا تغيير حالى براى او پيدا نمى شـود بـلكـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نمايد، و اگر خوب مـلاحـظـه كـنـى اين شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست. قالَ اَميرُالْمُؤ مِنينَ عليه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.(92)
شرح حال محمّد بن ابى بكر
بـيـسـت و سـوّم: مـحـمـّد بـن ابـى بـكـر بـن ابـى قـحـافـه، جـليـل القـدر عـظـيـم المـنزلة از خواصّ اميرالمؤ منين عليه السّلام و از حواريّين آن حضرت بـلكـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت؛ چـه آنـكـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَيْس كه اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب عليه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بكر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّةُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبكر، زوجه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امير المؤ منين عليه السّلام تربيت شد و پدرى غير از آن حـضرت نشناخت حتّى آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـكر. و محمّد در جمل و صفيّن حضور داشت و بعد از صفين اميرالمؤ منين عليه السّلام او را حـكومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاويه عمرو بن عاص و معاوية بن خديج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسيار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع كردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگير كردند، پس معاوية بن خديج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـكم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـيـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گويند چون اين خبر به مادرش رسيد از كثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چكيد و عايشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرين مى كرد بر معاويه و عمرو عاص و ابن خديج.(93) و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد زيـاده محزون و اندوهناك شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به اين كلمات شريفه:
اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَكْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ك ادِحـا وَسـَيـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُكـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ كـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغي اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.
فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـي ك ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ك اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ يَجْعَلَ لي مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعي عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ في الشَّهادَةِ وَتَوْطِيني نَفْسي عَلَى الْمـَنـِيَّةِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ يـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.(94)
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع يافت به جهت تعزيت اميرالمؤ منين عليه السّلام از بـصره به كوفه آمد و آن حضرت را تعزيت بگفت؛ يكى از جاسوسان اميرالمؤ منين عليه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت: يـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن! خـبـر قتل محمّد به معاويه رسيد او بر منبر رفت و مردم را اعلام كرد و چنان شام شادى كردند كه مـن در هـيـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـديـدم؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ايـشـان اسـت بـلكـه انـدوه مـا زيـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن.(95) و روايـت اسـت كـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ كانَ لي رَبيبا وَكُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا.(96) و مـحـمّد عليه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر يـحـيى بن اميرالمؤ منين عليه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقيه مدينه است كه جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام باشد.
شرح حال محمّد بن ابى حذيفه
بـيـست و چهارم: محمّد بن ابى حذيفة بن عتبة بن عبد شمس، اگر چه پسر دائى معاوية بن ابـى سفيان است امّا از اصحاب و انصار و شيعيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است، مـدّتـى در زنـدان مـعاويه محبوس بود وقتى او را از زندان بيرون آورد و گفت: آيا وقت آن نـشده كه بينا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى؟ آيا ندانستى كه عثمان مظلوم كـشته شد و عايشه و طلحه و زبير خروج كردند در طلب خون او و على فرستاد كه عثمان را بـكـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائيم؟ محمّد گفت: تو مى دانى كه رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزديك تر و شناسائيم به تو بيشتر است؛ گفت: بلى، گفت: قسم به خدا كه احدى شركت نكرد در خون عثمان جز تو به سبب آنكه عثمان ترا والى كرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند كه ترا معزول كند نكرد لاجرم بر او ريختند و خونش بريختند و به خدا قسم كه شركت نكرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبير و عايشه و ايشان بودند كه مردم را تحريص ‍ بر كشتن او مى نمودند و شركت كرد با ايشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جميعا، پس گفت:
وَاللّهِ اِنّي لاََ شْهَدُ اَنَّكَ مُذْ عَرَفْتُكَ في الْجاهِلِيَّةِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفيكَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَليـلا وَلا كـَثـيـرا وَاِنَّ عـَلا مَةَ ذالِكَ لَبَيِّنَةٌ تَلوُمُوني عَلى حُبّي عَلِيّا خَرَجَ مَعَ عـَلِي عـليـه السـّلام كـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِي وَاَنْصارِي وَخَرَجَ مَعَكَ اَبْن اءُ الْمُنافِقينَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دينِهِمْ وَخَدَعُوكَ عَنْ دُنْي اكَ.
وَاللّهِ ي ا مـُعـاوِيـة! م ا خـَفـِىَ عـَلَيـْكَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَيْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ في ط اعَتِكَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِيّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُكَ فِي اللّهِ وَفي رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقيتُ.
مـعـاويـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانيدند و پيوسته در زندان بود تا وفات كرد.(97)
ابـن ابـى الحـديـد آورده كـه عـمـرو عاص، محمّد بن ابى حذيفه را از مصر دستگير كرد و براى معاويه فرستاد معاويه او را حبس كرد او از زندان بگريخت، مردى از خثعم كه نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى يافت و بكشت.(98) و پدر محمّد ابوحذيفه از اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر كـه پـدر و بـرادرش كشته گشت در جمله اصحاب پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و در روز يمامه در جنگ با مُسَيْلمه كذّاب شهيد گشت.

شرح حال ميثم تمّار

شرح حال ميثم تمّار
بـيـسـت و پـنـجم: ميثم بن يحيى التّمار، از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و از اصفياء ايشان و حواريين اميرالمؤ منين عليه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى كه قابليت و استعداد داشت علم تعليم فرموده بود، و او را بر اسرار خفيّه و اخبار غيبيه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى كرد و كافى است در اين باب آنكه ابن عبّاس كـه تلميذ اميرالمؤ منين عليه السّلام است از آن حضرت تفسير قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسير مقامى رفيع داشت و محمّد حنفيّه از او (ربانىّ امّت) تعبير كرده و پسر عمّ پيغمبر و اميرالمؤ منين عليهماالسّلام بود، با اين مقام و مرتبت ميثم او را ندا كرد: يابن عبّاس! سؤ ال كـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـير قرآن كه من قرائت كرده ام بر اميرالمؤ منين عليه السّلام تنزيل قرآن را و تعليم نموده مرا تاءويل آن را. ابن عبّاس استنكاف ننمود و دوات و كاغذ طلبيد و نوشت بيانات او را.(99)
وَك انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ يَبَسَتْ عَلَيْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابـوخـالد تـمّار روايت است كه روز جمعه بود با ميثم در آب فرات با كشتى مى رفتيم كـه نـاگـاه بـادى وزيـد مـيـثـم بـيـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصيّات آن باد به اهـل كـشـتـى فرمود كشتى را محكم ببنديد اين (باد عاصف)(100) است و شدّت كـنـد هـمـانـا مـعـاويـه در هـمـيـن سـاعـت وفات كرده، جمعه ديگرى قاصد از شام رسيد خبر گـرفـتيم گفت: معاويه بمرد و يزيد به جاى او نشست! گفتيم: چه روز مرد؟ گفت: روز جـمـعـه گـذشـته. و در ذكر احوال رُشيد هَجَرى گذشت اِخبار او حبيب بن مظاهر را به كشته شدن او در نصرت پسر پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و آنكه سرش را به كوفه برند و بگردانند.
شيخ شهيد محمّدبن مكى روايت كرده از ميثم كه گفت شبى از شبها اميرالمؤ منين عليه السّلام مرا با خود از كوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفى، پس در آنجا رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت كف دستها را پهن نمود و گفت:
اِلهـى كَيفَ اَدْعوُكَ وَقَدْ عَصَيْتُكَ وَكَيفَ لا اَدْعُوكَ وَقَدْ عَرَفْتُكَ وَحُبُّكَ فى قَلْبي مَكينٌ مَدَدْتُ اِلَيـكَ يـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّةً وَعـَيـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَةً اِل هـى اَنـْتَ م الِكُ الْعـَط اي ا وَاَنـَا اَسـَيُر الْخَط اي ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاك گـذاشـت و صـد مرتبه گفت: اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحراء پس خطى كشيد از براى من و فرمود: از اين خط تجاوز مكن! و گذاشت مرا و رفت و آن شب، شب تاريكى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در اين صحراء با آنكه دشمن بسيار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم؟ به خدا قسم كه در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا يـافـتم او را كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى كند همين كه احساس كرد مرا فرمود: كيستى؟ گفتم: ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نكردم ترا كه از خط خـود تـجـاوز نـكـنـى؟ عرض كردم: اى مولاى من! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نياورد. فرمود آيا شنيدى چيزى از آنچه مى گفتم؟ گفتم: نه اى مولاى من، فرمود: اى مـيـثـم! وَفـىِ الصَّدْرِ(101) لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْري نَكَتُّ الاَْ رْضَ بِالْكَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاك النَّبْتُ مِنْ بَذْري.
علاّ مه مجلسى در (جلاء العيون) فرموده كه شيخ كشّى و شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه ميثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را خريد و آزاد كرد پس از او پرسيد كه چه نام دارى؟ گفت: سالم، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه پدر تو در عجم ترا ميثم نام كرده، گفت: راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين عليه السّلام، به خدا سوگند كه مرا پدرم چنين نام كرده است. حضرت فرمود كه سالم را بگذار و همين نـام كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش، نام خود را ميثم كرد و كنيت خود را ابوسالم.(102)
روزى حـضـرت اميرالمؤ منين عليه السّلام به او فرمود كه ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند كشيد و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بينى و دهان تو روان خـواهد شد و ريش تو از آن رنگين خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحريث با نُه نفر ديگر به دار خواهند كشيد و چوب دار تو از همه آنها كوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزديكتر خواهى بود، با من بيا تا به تو بنمايم آن درخـتـى كـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آويـخـت، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد.(103) بـه روايـت ديـگـر حـضـرت به او گفت: اى ميثم! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى كه ولدالزناى بنى اميّه ترا بطلبد و تكليف كند كه از من بيزار شوى؟ مـيـثـم گـفـت: بـه خـدا سـوگـنـد كـه از تـو بيزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند كه ترا خواهد كشت و بردار خواهد كشيد! ميثم گفت: صبر خواهم كرد واينها در راه خـدا كـم است و سهل است! حضرت فرمود كه اى ميثم، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن. پس بعد از حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام ميثم پيوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى كرد و مى گفت: خدا بركت دهد ترا اى درخت كه من از براى تو آفريده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى كنى. به عَمْروبن الحُرَيْث مى رسيد مى گفت: من وقتى كه همسايه تو خواهم شد رعايت همسايگى من بكن؛ عمرو گمان مى كرد كه خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگيرد مى گفت: مبارك باشد خانه ابن مسعود را خواهى خريد يا خانه ابن حكم را؟ و نمى دانست كه مراد او چيست.
پـس در سـالى كـه حـضـرت امـام حـسـيـن عليه السّلام از مدينه متوجّه مكّه شد و از مكّه متوجّه كـربـلا، مـيـثـم بـه مـكـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـليـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم رفت، امّ سلمه گفت: تو كيستى؟ گفت: منم ميثم؛ امّ سـلمـه گـفـت: بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـسـيـار شـنـيـدم كـه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم دردل شب ياد مى كرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـى كـرد؛ پـس مـيثم احوال حضرت امام حسين عليه السّلام را پرسيد، امّ سلمه گفت كه به يكى از باغهاى خود رفته است، ميثم گفت: چون بيايد سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در اين زودى من و تو به نزد حق تعالى يكديگر را ملاقات خواهيم كرد ان شاءاللّه. پس امّسلمه بوى خوشى طلبيد و كنيزك خود را گفت: ريش او را خـوشـبـو كـن، چـون ريـش او را خـوشـبو كرد و روغن ماليد ميثم گفت: تو ريش مرا خوشبو كردى و در اين زودى در راه محبّت شما اهل بيت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت كه حضرت امام حسين عليه السّلام تو را بسيار ياد مى كرد. ميثم گفت: من نـيـز پيوسته در ياد اويم و من تعجيل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است كه مى بايد بـه او بـرسـيـم. چـون بيرون آمد عبداللّه بن عبّاس را ديد كه نشسته است گفت: اى پسر عبّاس! سؤ ال كن آنچه خواهى از تفسير قرآن كه من قرآن را نزد اميرالمؤ منين عليه السّلام خوانده ام و تاءويلش از او شنيده ام. ابن عبّاس دواتى و كاغذى طلبيد و از ميثم مى پرسيد و مـى نـوشـت تـا آنـكـه مـيـثـم گـفـت كـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى كه ببينى مرا با نُه كس به دار كشيده باشند؟
چـون ابـن عـبـّاس اين را شنيد كاغذ را دريد و گفت: تو كهانت مى كنى! ميثم گفت: كاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نيايد كاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه كوفه شد و پـيـش از آنـكه به حج رود با معرّف كوفه مى گفت: كه زود باشد حرام زاده بنى اميّه مرا از تـو طـلب كـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنكه بر در خانه عَمْربن الحُرَيْث مرا بردار كشند.
چـون عـبـيـداللّه زيـاد بـه كـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـيـد و احوال ميثم را از او پرسيد، معرّف گفت: او به حجّ رفته است، گفت به خدا سوگند اگر او را نـيـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـيـد و بـه استقبال ميثم رفت به قادسيّه و در آنجا ماند تا ميثم آمد و ميثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: اين مقرّبترين مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـليـه السّلام گفت: واى بر شما اين عجمى را اينقدر اعتبار مى كرد؟ گفتند: بلى، عـبـيـداللّه گـفـت: پـروردگار تو در كجاست؟ گفت: در كمين ستمكاران است و تو يكى از ايـشـانـى. ابـن زيـاد گفت: تو اين جرئت دارى كه اين روش سخن بگوئى اكنون بيزارى بـجـوى از ابوتراب، گفت: من ابوتراب را نمى شناسم. ابن زياد گفت: بيزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـّلام مـيـثـم گـفـت: اگر نكنم چه خواهى كرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانيد، ميثم گفت: مولاى من مرا خبر داده است كه تو مرا به قـتل خواهى رسانيد و بر دار خواهى كشيد با نُه نفر ديگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحريث؛ ابـن زيـاد گـفـت: مـن مـخالفت مولاى تو مى كنم تا دروغ او ظاهر شود؛ ميثم گفت: مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم شنيده است و پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از جـبـرئيـل شـنـيـده و جـبـرئيل از خداوند عالميان شنيده پس چگونه مخالفت ايشان مى توانى كرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى كـشـت و در كـجـا بـه دار خـواهـى كـشـيـد و اوّل كـسـى را كـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر كرد ميثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان ميثم به مختار گفت: تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى كرد و طلب خون امام حسين عليه السّلام خواهى كرد و همين مرد را خواهى كشت!
چون مختار را بيرون برد كه بكشد پيكى از جانب يزيد رسيد و نامه آورد كه مختار را رها كـن و او را رهـا كـرد، پـس ميثم را طلبيد و امر كرد او را بردار كشند بر در خانه عمرو بن الحريث و در آن وقت عمرو دانست كه مراد ميثم چه بوده است، پس جاريه خود را امر كرد كه زيـر دار او را جـاروب كـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع كرد به نـقـل احـاديـث در فـضـايـل اهـل بـيـت و در لعـن بـنـى امـيـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى اميّه، چون به ابن زياد گفتند كه اين مرد رسوا كرد شما را، آن ملعون امـر كرد كه دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند كه سخن نتواند گفت، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت: به خدا سوگند كه اين حربه را به تو مى زنم با آنكه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ايستاده بودى، پـس حـربـه را بـر تهيگاه او زد كه به اندرونش رسيد ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ريش و سينه مباركش جارى شد و مرغ روحش به رياض جِنان پرواز كـرد.(104) و شهادت او پيش از آن بود كه حضرت امام حسين عليه السّلام وارد عراق شود به ده روز.(105)
ايـضـا روايـت كـرده اسـت كـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان كـه هـم پـيشه او بودند شبى آمدند در وقتى كه پـاسـبـانـان هـمـه بـيـدار بـودنـد و حـق تـعـالى ديده ايشان را پوشانيد تا ايشان ميثم را دزديـدنـد و آوردنـد و بـه كـنـار نـهـرى دفـن كـردنـد و آب بـر روى او افـكـندند و هر چند پاسبانان تفحّص كردند از او اثرى نيافتند.(106)
شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال
بـيـسـت و شـشـم: هـاشـم بـن عـُتـْبـَةِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال، قـاضـى نوراللّه گفته كه در كتاب (اصابه) مذكور است كه هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به اين لقب شهرت يافته كه (اِرْقـال) نـوعـى اسـت از دويـدن و او در روز كـارزار بـر سر خصم مسارعت مى كرد و مى دويد و از كلبى و ابن حِبّان نقل كرده كه او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم رسـيـده و در روز فتح مكّه مسلمان گرديده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسيه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانيد و در حرب صـفـيـّن مـلازم ركـاب ظـفـر انتساب شاه ولايت مآب بوده و در آنجا نيز مراسم مجاهده به جا آورده.(107)
و در (فـتـوح) اعـثـم كـوفـى و كتاب (اصابه) مسطور است كه چون خبر كشتن عثمان و بـيـعـت كـردن مـردمـان بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام پـراكـنـده شـد اهـل كـوفـه نـيـز ايـن خـبـر بـشـنـيـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت كوفه داشت، كوفيان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با اميرالمؤ منين على بيعت نمى كنى؟ گفت: در ايـن مـعـنـى تـوقـّف مـى كنم و مى نگرم تا بعد از اين چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت: چه خبر خواهد رسيد، عثمان را بكشتند و انصار خاصّ و عامّ با اميرالمؤ منين عليه السّلام على بيعت كردند از آن مى ترسى كه اگر با على بيعت كنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد كرد؟ هاشم اين سخن بگفت و به دست راست خويشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت: دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن اميرالمؤ منين عليه السـّلام بـا او بـيـعت كردم و به خلافت او راضى شدم؛ چون هاشم با اين وجه بيعت كرد، ابـومـوسـى را هـيـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بيعت كرد و در عقب او جمله اكابر و سادات و معارف كوفه بيعت كردند.(108)
در (اصـابـه) مـذكـور اسـت كـه هـاشم در وقت بيعت اين ابيات را بديهةً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد كرد:
شعر:
اُبايِعُ غَيْرَ مُكْتَرِثٍ عَلِيّا

وَلا اَخْشى اَميرا اَشْعَرِيّا

اُبايِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضي

بِذ اكَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِيّا(109)

هـاشـم در حـرب صـفـّيـن بـه درجـه شـهـادت رسيد و بعد از عتبة بن هاشم، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله كرد و چند كس را بكشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نيز شربت شهادت چشيد و به پدر بزرگوار خود رسيد.(110)
فـقـير گويد: از اينجا معلوم شد كه هاشم مرقال در صفّين به درجه رفيع شهادت رسيد پس آن چيزى كه در بعضى كتب است كه روز عاشوراء به يارى سيدالشهداء عليه السّلام آمـد و گـفـت: اى مـردم هـركـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ، واقعى ندارد واللّه العالم.
---------------------------------
1ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/303، (رجال كشّى) 1/320.
2ـ (مجالس المؤ منين) 1/303.
3ـ (مجالس المؤ منين) 1/303.
4ـ (مـيـزان الاعـتـدلال) 1/436، تـحـقـيـق: عـلى مـحـمـّد مـعـوّض و عادل احمد عبدالموجود.
5ـ زُهّاد ثَمانية: ربيع بن حشيم و هرم بن حيان و اويس قرنى و عابدبن عبد قـيـس و ابـو مـسـلم خـولانى و مسروق بن الاجذع و حسن بن ابى الحسن و اسود بن يزيد مى باشند. چهار نفر اول از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام و از زهّاد و اتقيا بودند و چهار ديگر باطل بودند.(شيخ عبّاس قمى رحمه اللّه)
6ـ (ميزان الاعتدال) 1/449.
7ـ (بحارالانوار) 42/155.
8ـ (مجالس المؤ منين) 1/280، (تذكرة الا ولياء) ص 17.
9ـ (مجالس المؤ منين) 1/283.
10ـ (تذكرة الاولياء) ص 21 ـ 22.
11ـ (تذكرة الاولياء) ص 24، انتشارات بهزاد.
12ـ بـدان كـه هر گاه در ميان اصحاب حضرت اميرالمؤ منين (ع) تا اصحاب حـضرت صادق (ع) (همدانى) پيدا شد تمامش به سكون ميم است و منسوب به هَمْدان كه قـبـيـله بـزرگـى اسـت از يمن كه شيعه و دوست اميرالمؤ منين (ع) مى باشند. و حضرت در شاءن ايشان فرموده:
وَلَوْ كُنْتُ بَوابا عَلى باب جنَّةٍ
لَقُلْتُ لِهَمْدانَ ادَخُلوا بِسَلامٍ
و امـّا بـعـد از حـضـرت امـام صـادق (ع) هـر گـاه هـمـدانـى ديـده شـده مـحـتـمـل اسـت كـه بـه فتح ميم باشد منسوب به هَمَدان و آن شهرى است كه بنا كرده آن را هـمـدان بـن فـلوح بـه سـام بـن نـوح (ع). دور آن شـهر است كوه الوند كه از حضرت امام صـادق (ع) مـروى اسـت كـه در آن كـوه چـشـمـه اى است از چشمه هاى بهشت. صاحب (عجائب المـخـلوقـات) نـقـل كـرده آن حـديـث را از حـضـرت امـام صـادق (ع) آن وقـت گـفـتـه كـه اهـل هـمدان مى گويند اين چشمه همان آبى است كه در قلّه كوه است و آن آبى است كه بسيار سـرد و سـبـك و گـوارا بـه خـوى كـه شـارب آن احـسـاس ثقل آن نمى كند و آن شفاى مريضان است و پيوسته مى آيند به سوى او از اطراف.
(شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
13ـ (ميزان الاعتدال ذَهَبى) 2/171.
14ـ (مـجـالس المؤ منين) قاضى نوراللّه 1/308، (مراة الجنان يافعى) 1/114 ذيل حوادث سال 65 ه‍ ق.
15ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/308، (مـيـزان الاعتدال) 2/172.
16ـ (رجال كَشّى) 1/299، (مجالس المؤ منين) 1/309.
17ـ اين اشعار از سيد حِميَرى است كه فرمايش على عليه السّلام را به شعر كـشـيـده اسـت: (ديـوان حـمـيـرى) ص 327، (امـالى شـيـخ مـفـيـد) ص 7، مـجـلس اول.
18ـ (اربـعـيـن شـيـخ بـهـايـى) تـرجـمـه: خـاتون آبادى، ص 25، حديث اول.
19ـ (قصص الانبياء) راوندى ص 160، حديث 172، چاپ الهادى.
20ـ (بحارالانوار) 42/160.
21ـ به تقدم حاء مهمله مضمومه بر جيم.
22ـ (كامل بهائى) 2/192 ـ 193.
23ـ (مجالس المؤ منين) 1/242، (الاستيعاب) 1/329.
24ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/242، (رجال ابن داود) ص 70.
25ـ (تنقيح المقال) علامه مامقانى 1/256
26ـ همان ماءخذ.
27ـ (جلاء العيون) علامه مجلسى ص 581.
28ـ (رجال كشّى) 1/292.
29ـ (امالى شيخ طوسى) ص 165، مجلس ششم، حديث 276.
30ـ (بحارالانوار) 42/140، (اختصاص) ص 78.
31ـ (مجالس المؤ منين) 1/289.
32ـ (رجال كشّى) 1/284؛ (مجالس المؤ منين) 1/290.
33ـ (مـفـاتـيـح الجـنـان) بـاب سـوم، فصل هشتم.
34ـ (الخرائج) راوندى 1/66.
35ـ (بحارالانوار) 45/361.
36ـ (بحارالانوار) 42/159.
37ـ (مجالس المؤ منين) 1/228، (الاستيعاب) 2/662 ـ 663.
38ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/290، (رجال ابن داود) ص 111.
39ـ (مجالس المؤ منين) 1/291، (الاستيعاب) 2/717.
40ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/291، (رجال كَشّى) 1/285.
41ـ (ربـيـع الا بـرار) عـلاّ مـه زمـخـشـرى 5/322، تـحـقـيق: عبدالامير مهنا؛ (روضات الجنات) علاّ مه خوانسارى 4/168.
42ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 3/361.
43ـ (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) 1/325 از (ربـيـع الا بـرار) زمـخـشـرى، نقل كرده است.
44ـ مـاءخذ پيشين. علامه شوشترى مى گويد: (مفند، ملامت كننده است، يعنى اى مـلامـت كننده من در دوستى آل محمّد عليهماالسّلام، سنگ در دهن تُست؛ خواه ترك ملامت خود كنى و خواه آن را زياده كنى و مضمون بيت ثانى آن است كه شاعر فارسى گفته:
هر كه را هست با على كينه
در سخن حاجت درازى نيست
نيست در دستش آستين پدر
دامن مادرش نمازى نيست
(مجالس المؤ منين) 1/326.ويراستار
45ـ (رجال علاّ مه حلّى) ص 104، شماره 6
46ـ (مجالس المؤ منين) 1/255، (الاستيعاب) 3/872.
47ـ (مجالس المؤ منين) 1/193 ـ 195.
48ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/118.
49ـ (المجدي) ص 297 ـ 298.
50ـ (عمدة الطالب) ص 38.
51ـ ر.ك: (المَجْدي) ص 298 ـ 306.
52- (مستدرك الوسائل) 3/820.
53- (خـلاصـه) عـلاّ مـه حـلّى ص 103، (رجال كشّى) 1/271.
54- (مجالس المؤ منين) 1 / 190.
55- (الاستيعاب) 3 / 935، تحقيق: البجاوى.
56- (رجال كَشّى) 1 / 277، (بحار الانوار) 32 / 269.
57- (الاستيعاب) 3 / 938.
58- (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 313، نامه 41.
59- (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 16 / 169 ـ 172.
60- (شرح نهج البلاغه) ابن ميثم 5 / 90.
61- (الاستيعاب) 3 / 934.
62- همان ماءخذ 3 / 939.
63- (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 317، نامه 45.
64- (سيرة النبويّة) ابن هشام 4/578 ـ 581.
65- (مروج الذّهب) مسعودى 3/5، تحقيق: دكتر مفيد محمّد قيمحة.
66- (بحار الانوار) 44/287 و 288.
67- (بحار الانوار) 33/200.
68- (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 4/93.
69- (مجالس المؤ منين) 1/258.
70- (بحار الانوار) 34/300.
71- (بحار الانوار) 44/213.
72- (الخرائج) راوندى 1/52، (مناقب) ابن شهر آشوب 1/118.
73- سوره انعام (6)، آيه 44 ـ 45.
74- (رجال كشّى) 1/290، (مجالس المؤ منين) 1/314.
75- (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 378، كلمه قصار 147.
76- (اربعين شيخ بهائى) حديث 36.
77- (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 403، كلمات قصار 257.
78- (بحار الانوار) 42/148.
79- (حديقة الشيعة) 1/160، چاپ انصاريان.
80- (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 312، نامه 38.
81- (شـرح نـهج البلاغه) ابن ابى الحديد 6/77، (الغارات) 1/264 چاپ اُرْمَوى.
82- همان ماءخذ.
83- (مجالس المؤ منين) 1/283، (الاختصاص) ص 81.
84- (الاختصاص) ص 81.
85- (مجالس المؤ منين) 1/288 و 289، (معجم البلدان) 1/454.
86- (مجموعه ورّام) 1/2، (مجالس المؤ منين) 1/288.
87- (وفر) يعنى توانگرى.
88- جمع (نهب) غارت و هر چه به غارت آورده شود.
89- يعنى غولها.
90- شُزَّبا يعنى لاغر و باريك و پژمرده.
91- اى الطّوال.
92- (بحار الانوار) 70/76.
93- (الغارات) 1/283 و 284، چاپ اُرْموى.
94- (نـهـج البـلاغـه) تـرجـمـه شـهـيـدى ص 310، نـامه 35؛ (الغارات)1/299.
95- (الغارات) 1/295.
96- (الغارات) 1/301.
97- (رجال كشّى) 1/286، (مجالس المؤ منين) 1/295.
98- (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 6/100.
99- (جلاء العيون) علاّ مه مجلسى ص 400، چاپ سرور.
100- فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـير آن است آنچه راوندى روايت كرده از حضرت صـادق عـليـه السـّلام كـه در غـزوه بـنـى المـُصـْطـَلق بـاد عـظـيـمـى وزيـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود سبب اين باد آن است كه منافقى در مدينه مرده است چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد كه از عظماء منافقان بود مرده بود.
101- يـعـنـى در سـينه من حاجاتى است در وقتى كه تنگى مى كند از جهت آنها سـيـنـه من زمين را مى كَنَم با كف دست خود و ظاهر مى كنم در آن راز خود را پس هر وقتى كه بروياند آن زمين پس آن گياه از آن تخمى است كه من كشته ام.(شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
102- (جلاء العيون) ص 584.
103- همان ماءخذ
104- (جلاء العيون) ص 585 ـ 588، (بحار الانوار) 42/124.
105- (ارشاد) شيخ مفيد،1/325.
106- (رجال كشّى) 1/295.
107- (مجالس المؤ منين) 1/269، (الاصابة) ابن حجر 6/404.
108- (الاصـابـة) ابـن حـجـر 6/405، تـحـقـيـق: عادل احمد عبدالموجود و شيخ معوّض.
109- همان ماءخذ.
110- (مجالس المؤ منين)1/296.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page