بـر اهـل دانـش و بـينش مخفى نيست كه فضائل اميرالمؤ منين على عليه السّلام را هيچ بيان و زبان برنسنجد و در هيچ باب و كتاب نگنجد بلكه ملائكه سموات ادراك درجات او نتوانند كـرد، و فـى الحـقيقة فضائل آن حضرت را اِحْصاء نمودن، آب دريا را به غرفه پيمودن اسـت. و در احـاديـث وارد شـده كـه مـائيـم كـلمـات پـروردگـار كـه فضائل ما را احصا نمى توان كرد.(1) وَلَنِعْمَ ما قيلَ:
شعر:
كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست
و بـه هـمـيـن مـلاحـظـه ايـن احـقـر را جرئت نبود كه قلم بر دست گيرم و در اين باب چيزى نـويـسم ليكن چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام معدن كرم و فتوت است رجاء واثق آن اسـت كـه بـر مـن بـبـخـشـايـد و ايـن مـخـتـصـر خـدمـت را قبول فرمايد. وَما تَوْفيقى اِلا بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَاِلَيْهِ اُنيبُ.
بـدان كـه فـضـائل يـا نـفـسـانـيـّه اسـت يـا بـدنيّه و اميرالمؤ منين صلى اللّه عليه و آله و سـلامَّكْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين دو نـوع فـضـايـل به وجوه عديده. و ما در اينجا به ذكر چهارده وجه از آن اكتفا مى كنيم و به اين عدد شريف تبرّك مى جوئيم:
مجاهدت حضرت على عليه السّلام
وجـه اول: آنـكه آن جناب جهادش در راه خدا زيادتر و بلايش عظيم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ كس به درجه او نرسيد در اين باب؛ چـنـانـكه در غزوه بَدْر كه اول جنگى بود كه مؤ منين به آن مُمْتحَن شدند، جناب اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرك فـرستاد وليد و شيبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و ديـگـر شـجـاعـان مـشـركـيـن را و پـيـوسـتـه قـتـال كـرد تـا نـصـف مـشـركـيـن كـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت كشته گرديدند و نصف ديگر را باقى مسلمين با سه هزار ملائكه مُسَوّمين كشتند؛ و ديگر غزوه اُحُد بود كه مردم فرار كردند و آن حضرت ثابت ماند و لشكر دشمن را از دور پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دور مى كرد و از آنها مى كـشـت تـا زخـمهاى كارى بر بدن مقدسش وارد شد با اين همه رنج و تَعَب، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـيـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را كـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئيـل در مـيـان آسمان و زمين نداى لاسَيْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنيده شد. و ديگر غزوه احزاب بود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را كشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود كه (ضـربـت عـلى عـليـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس). و ديگر جنگ خيبر بود كه مَرحَب يهودى بر دست آن حضرت كشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود كـَنـْد و چـهـل گـام دور افـكـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حركت دهند نتوانستند! و ديـگر غزوه حُنَيْن بود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـيـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـكـر از كـثـرت جـمـعيت تعّجب كرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر كه رئيس آنها اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را كشت تا آنكه مشركين دلشكسته شدند و فـرار كـردنـد و فـرار كـنـندگان مسلمين برگشتند. و غير اين غزوات از جنگهاى ديگر كه اربـاب سـِيَر و تواريخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است كثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات.(2)
علم على عليه السّلام
وجه دوم: آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اَعْلَم و داناترين مردم بود و اعلميّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است.
اوّل: آنكه آن جناب در نهايت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذكاوت بود و پيوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشكات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و اين برهانى است واضح بر اَعْلَميت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم؛ بـعـلاوه آنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـيـا هـزار بـاب علم تعليم آن حضرت عليه السّلام نمود كه از هر بابى هزار بـاب ديـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانكه از اخبار معتبره مستفيضه بلكه متواتره استفاده شده و شـيـعـه و سـنـّى روايـت كـرده انـد كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.(3) و معنى آن چنان است كه حكيم فردوسى گفته:
شعر:
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى
كه من شهر عِلمم عَليّم در است
گواهى دهم كاين سخن راز او است
دوّم: آنـكـه بـسـيار اتّفاق افتاد كه صحابه احكام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى كـردند و آن جناب ايشان را به طريق صـواب مـى داشـت و هـيـچ گـاهى نقل نشده كه آن حضرت در حكمى به آنها رجوع كند و اين دليـل اَعـْلَمـيّت آن حضرت است و حكايت خطاهاى صحابه و رجوع ايشان به آن حضرت بر ماهر خبير واضح و مستنير است.
سـوم: مـفـاد حـديث (اَقْضاكُمْ عَلِىُّ)(5) است كه مستلزم است اعلميّت را؛ چه قضا مستلزم علم است.
سرچشمه همه علوم، حضرت على عليه السّلام است
چـهـارم: قـضـيـه اسـتـناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانكه از كلمات ابن ابـى الحـديـد نـقـل شـده كـه گـفـتـه بـر هـمـه مـعـلوم اسـت كـه اشرف علوم، علم معرفت و خداشناسى است و اساتيد اين فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شيعه و اماميه پس ظاهر است و مـحتاج به ذكر نيست و اما از عامّه پس استاد اين فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تـلمـيـذ ابـوعـلى جـبـّائى اسـت كـه يـكـى از مـشـايـخ مـعـتـزله اسـت و اسـتـاد مـعـتـزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفيّه است و او شاگرد پدرش و پـدرش مـحـمّد شاگرد پدر خود اميرالمؤ منين است و از جمله علوم، علم تفسير قرآن است كه تـمـامـى از آن حـضـرت ماءخوذ است و ابن عباس كه يكى از بزرگان و مشايخ مفسّرين است شـاگـرد امـيـرالمؤ منين عليه السّلام است و از جمله علوم، علم نحو است و بر همه كس معلوم اسـت كـه اخـتـراع ايـن عـلم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد اين علم به تعليم آن حضرت تدوين اين فن نمود، و نيز واضح است كه تمام فقهاء منتسب مى نمايند خود را به آن حـضـرت و از قـضايا و احكام آن جناب استفاده مى نمايند و ارباب علم طريقت نيز خود را بـه آن جـنـاب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه كه شعار ايشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند.(6)
پـنجم: آنكه خود آن حضرت خبر داد از كثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بـپـرسـيـد از مـن از طـُرُق آسـمـان هـمـانـا شـنـاسـائى مـن بـه آن، بيشتر است از طُرُق زمين.(7) و مـكـرّر مـردم را مـى فـرمـود: سـَلُونـي قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـي.(8) هـرچـه مـى خـواهـيـد از مـن بپرسيد پيش از آنكه من از ميان شما مفقود شوم و پـيـوسـتـه مـردم نـيـز از آن حـضـرت مـطالب مشكله و علوم غامضه مى پرسيدندو جواب مى شـنـيـدنـد. واز غـرائب آنـكـه ايـن كـلمـات را بـعـد از آن حـضـرت هـركـه ادّعـا كـرد در كـمـال ذلّت و خـوارى رسـوا شـد؛ چـنـانـكـه واقـع شـد ايـن مـطـلب از بـراى (ابـن جـوزى)(9) و (مـقـاتـل بـن سـليـمـان)(10) و (واعـظ بـغـدادى)(11) در عـهـد ناصر عباسى و حكايت رسوا شدن ايشان بعد از تَفَوُّه به اين كـلمـات در كـتب سِيَر و تواريخ مسطور است، و اين نيز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنـكـه نـقـل شـده كـه خـود آن جـنـاب از ايـن مـطـلب خـبر داد فرمود: لا يَقُولُها بَعْدي اِلاّ مُدَّعٍ كـَذّابٌ.(12) هـيچ كس بعد از من بدين كلمه سخن نكند مگر آنكه ادعاى مطلب دُروغ كـرده باشد.و نيز حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گاهى دست بر شكم مبارك مى نهاد و مـى فـرمـود: اِنَّ هـي هـُنـا لَعـِلْما جَمّا؛ در اينجا علم بسيار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ كُسِرَت (ثُنِّيَتْ: نسخه بدل) لِىَ الْوَسادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ اهْلِ التَّوْري ة بِتَوْر يتِهِم (13).
بـالجـمـله؛ نـقـل نـشـده از احـدى آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده از اصـول علم و حكمت و قضاياى كثيره و ما امروز مى بينيم كه حكمايى مانند ابن سينا و نصيرالدين محقق طوسى و ابن ميثم و مانند ايشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى كِرام چـون عـلامـه و مـحـقـق و شـهـيـد و ديـگـران ـ رضـوان اللّه عـليـهـم ـ در تـفـسـيـر و تـاءويـل كـلمات آن حضرت از يكديگر استمداد كرده اند و علوم بسيار از كلمات و قضاياى آن جناب استفاده نموده اند.
دلالت آيه مباهله بر افضليت على عليه السّلام
وجـه سـوم ـ از وجوهى كه دلالت بر فضيلت و اَفضليّت آن حضرت مى كند آن چيزى است كـه از آيـه مـباركه (تطهير) و آيه وافى هدايه (مباهله) استفاده شده به بيانى كه در جـاى خـودش بـه شـرح رفـته و اين مختصر را گنجايش بسط نيست. بلى از فخر رازى، كـلامـى در ذيـل آيـه مباهله منقول است كه نقل آن در اينجا مناسب است، فخر بن الخطيب گفته كـه شـيـعه از اين آيه استدلال مى كنند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پـيـغـمـبـران بـجـز پـيـغـمـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از جـمـيع صحابه افـضـل اسـت؛ زيـرا كـه حـق تـعـالى فـرمـوده (وَاَنـْفـُسـَن ا وَاَنـْفُسَكُمْ)(14)؛ بـخوانيم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از (نفس) نفس مقدّس نبوى نيست؛ زيرا كه دعـوت اقـتـضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس بايد مراد ديگرى باشد و بـه اتـفاق، غير از زنان و پسران كسى كه به (اَنْفُسَنا) تعبير از او شده باشد به غـيـر از عـلى بـن ابـى طـالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نـفـس مـحـمـد گـرفـتـه اسـت و اتـحـاد حـقـيـقـى مـيـان دو نـفـس مـُحـال اسـت؛ پـس بـايـد كـه مـجـاز بـاشـد و در (عـلم اصـول) مـُقـرّر اسـت كـه حـمـل لفـظ بـر اَقـْرَب مـجـازات اَوْلى اسـت از حـمـل بـر اَبـْعـَد، و اَقـْرَب مـجـازات اسـتـواى عـلى اسـت بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در جميع امور و شركت در جميع كمالات مگر آنچه به دليل خارج شود مانند نبوّت كه به اجماع بيرون رفته است و على عليه السّلام در اين امر بـا او شـريـك نـيـسـت امـا در كـمـالات ديـگـر بـا او شـريـك اسـت كـه از جـمـله فـضـيـلت رسـول خـداسـت بـر سـاير پيغمبران و جميع صحابه و مردمان پس على عليه السّلام نيز بـايـد افـضـل باشد. تمام شد موضع حاجت از كلام فخر رازى.(15) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه:
شعر:
وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّكْرِ نَفْسَهُ
وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِيّي وَو ارِثي
عَلىُّ كَزُرّي مِنْ قَميصي اِشارَةٌ
ابـن حـمـّاد در هـر يـك از ايـن سـه شـعـر اشـاره بـه فـضـيـلتـى از فـضـايـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نـمـوده در شـعـر اوّل اشاره به آيه مباهله و در ثانى به حديث غدير و تعيين كردن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم آن جناب را به وصايت و در شعر سوم اشاره كرده به حديث شريف نبوى كه بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام فـرمـوده چـنـانـكـه ابـن شـهـر آشـوب نقل كرده (اَنْتَ زُرّى مِنْ قَميصي)؛(17) يعنى نسبت تو با من نسب تكمه است با پيراهن و ابن حماد در شعر خود گفته كه اين تشبيه اشاره است به آنكه همچنان كه پيراهن تـكـمـه لازم دارد و مـحـتـاج اسـت به او، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم هم على عليه السّلام را لازم دارد و از او مستغنى نيست.
سخاوت حضرت على عليه السّلام
وجـه چـهـارم: كـثـرت جـود و سـخـاوت آن جناب است و اين مطلب مشهورتر است از آنكه ذكر شـود، روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانيد و قوت خود را به ديـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ايـثـار آن حـضـرت نازل شده و آيه (اَلّذَينَ يُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّيْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِيَةً)(18) در شـاءن او وارد شـده. مـزدورى مى كرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـكـم مـبـارك سـنگ مى بست و بس است شهادت معاويه كه اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاويه گفت: در حق او كه على عليه السّلام اگر مالك شود خانه اى از طلا و خانه اى از كاه، طلا را بيشتر تصدّق مى دهد تا هـيـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنيا رفت هيچ چيز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى كه مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـيـويـّه بـه (ي ا بـَيـْضاء وَي ا صَفْراء غَرّى غَيْرى)(19) و جاروب نـمـودن او بـيـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در كتب سُنّى و شيعه مسطور است.
شيخ مفيد رحمه اللّه از سعيد بن كلثوم روايت كرده است كه وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـليـه السـّلام بودم آن حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را نام برد و مدح بسيار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنكه فرمود: به خدا قسم كه على بن ابى طالب عليه السّلام هيچ گاهى در دنيا حرام تناول نفرمود تا از دنيا رحلت كرد و هيچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد كـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اختيار مى كـرد آن امـرى را كـه سـخـت تـر و شـديـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنكه على عـليـه السـّلام را بـراى كـشـف آن مـى طـلبـيـد و هـيـچ كـس را در ايـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود كه مواجه جنّت و نار باشد كه اميد ثواب و ترس عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـويـش كـه بـه كـدّ يـمـيـن و رشـح جـبـيـن حـاصـل كـرده بـود هـزار بـنـده خـريـد و آزاد كـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زيت و سركه و عجوه بود و لباس او از كرباس تجاوز نمى كرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشيد كه آستين آن بلند بود مِقْراضى مى طلبيد و آن زيادتى را مى بـريد، و هيچ كس در اهل بيت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسين عليه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ.(20)
زهد حضرت على عليه السّلام
وجـه پـنـجـم: كـثرت زهد اميرالمؤ منين عليه السّلام است و شكى نيست كه اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم، آن حضرت بود و تمام زاهدين روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـيـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـيـر نـخـورد و مـاءكـول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود. نان ريزه هاى خشك جوين را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى كرد كه مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زيت يا روغنى به آن بـيـالايـنـد و كـم بـود كـه خـورشى با نان خود ضمّ كند و اگر گاهى مى كرد نمك يا سركه بود.(21)
و در كـيـفـيـت شـهـادت آن حـضرت بيايد كه آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان كه براى افـطـار بـه خـانه ام كلثوم آمد، امّ كلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد كه در آن دو قـرص جـويـن و كاسه اى از لَبَن و قدرى نمك بود حضرت را كه نظر بر آن طعام افتاد بگريست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در يك طَبَق حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مى كنم تا آنـكـه فـرمود: به خدا سوگند كه افطار نمى كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى! پـس امّ كـلثـوم كـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدكـى از نـان بـا نـمـك تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـكـتـوبـى كـه به عُثمان بن حُنَيْف نوشته چنين مرقوم فرموده كه امام شما در دنيا اكتفا كـرد بـه دو جامه كهنه و از طعام خود به دو قرص نان، و فرموده كه اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خويش را از بافته هاى حـريـر و ابـريـشـم كنم ممكن بود، ليكن هيهات كه هوى و هوس بر من غلبه كند و من طعامم چـنـيـن بـاشد و شايد در حجاز يا در يَمامه كسى باشد كه نان نداشته باشد و شكم سير بـر زمـيـن نـگذارد، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطراف من شكم هاى گرسنه باشد و قناعت كنم به همين مقدار كه مرا امير مؤ منان گويند وليكن فقرا را مشاركت نكنم در سختى و مـكـاره روزگـار، خـلق نـكـردنـد مرا كه پيوسته مثل حيواناتى كه همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طيّب و لذيذ شوم.(22)
بـالجـمـله؛ اگر كسى سير كند در خُطَب و كلمات آن حضرت به عين اليقين مى داند كثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنيا تا چه اندازه بود.
شـيـخ مـفـيـد روايـت كرده كه آن حضرت در سفرى كه به جانب بصره كوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه، حُجّاج مكّه نيز آنجا فرود آمده بودند و در نـزديـكـى خـيـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر كلامى از آن حضرت استماع كنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمايند و آن جناب در خيمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـكـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خيمه بيرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت يافتم او را كه كفش خود را پينه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم كه احتياج ما با آنـكـه اصـلاح امـر مـا كنى بيشتر است از آنكه اين كفش پاره را پينه بدوزى، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح كفش خود فارغ شد، آنگاه آن كفش را گذاشت پهلوى آن يكتاى ديـگـرش و مرا فرمود كه اين جفت كفش مرا قيمت كن؛ من گفتم: قيمتى ندارد، يعنى از كثرت اِنـْدراس و كـهـنـگـى ديـگـر قابل قيمت نيست و بهائى ندارد. فرمود: با اين همه چند ارزش دارد؟ گفتم: درهمى يا پاره درهمى، فرمود: به خدا سوگند كه اين يك جفت كفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اينكه توانم اقامه و احقاق حقى كنم يا باطلى را دفع فرمايم. الخ.(23)
و از جـمـله كـلمـات آن حـضرت است كه به سوى ابن عباس مكتوب فرموده كه الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ يـَسـُرُّهُ دَرْكُ م الَمْ يـَكـُنْ لِيـَفـُوتَهُ وَيَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ يَكُنْ لِيـُدْرِكـَهُ فـَلْيـَكـُنْ سـُروُرُكَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِكَ وَلْيـَكـُنْ اَسـَفـُكـَ عـَل ى م اف اتـَك مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْي اكَ فَلا تُكْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَكَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَيْهِ جَزَعا وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فيم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(24)
يعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد يافتن چيزى كه از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـديـر يـافـتـه كـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاك و بـدحـال مـى كند او را نيافتن چيزى كه نمى تواند او را درك كند و نبايد كه آن را بيابد؛ چـه هم به حكم خدا ادراك آن از براى او مُحال باشد پس بايد كه سرور و خوشحالى تو در آن چـيـزى بـاشد كه از آخرت به دست كنى و غصه و غم تو بر آن چيزى باشد كه از فـوائد آخـرت از دسـت تو بيرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنيويه به دست آورى زياده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنيا فرحان مشو و چون دنيا با تو پشت كند غمگين و در جزع مباش و اهتمام تو در كارى بايد كه بعد از مرگ به كار آيد.
ابـن عـبـاس پـس از آنـكـه ايـن مـكـتـوب را قـرائت كـرد گـفـت كـه مـن بـعـد از كـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از هـيـچ كـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از اين كلمات نفع بردم!
بالجمله؛مطالعه اين كلمات از براى زهد در دنيا هر عاقلى را كافى و وافى است.
عبادت حضرت على عليه السّلام
وجـه ششم: آنكه حضرت اَعْبَد مردم و سيّد عابدين و مصباح مُتَهَجّدين بود، نمازش از همه كـس بـيـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع يقين را در راه دين از مشعل او افروختند، پيشانى نورانيش از كثرت سـجـود پـيـنـه كـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود كه نقل شده در ليلة الهرير در جنگ صِفّين بين الصَّفَّيْن نطعى برايش گسترده بودند و بر آن نماز مى كرد و تير از راست و چپ او مى گذشت و بر زمين مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تيرى به پاى مباركش فرو رفته بود خواستند آن را بيرون آورند بـه طـريـقـى كـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـكـنـد صـبـر كـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بيرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه كلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غير او التفاتى نداشت و به صحّت پيوسته كه آن جناب در هر شب هزار ركعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشيت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَين عليه السّلام با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثَّفِنات و زين العابدين مى گويند فرموده:
وَمَنْ يَقْدِرُ عَلى عِب ادَةِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام؟!
يـعـنى كه را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل على عليه السّلام عبادت خدا كند؟!(25)
حلم و عفو حضرت على عليه السّلام
وجه هفتم: آنكه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو كننده ترين مردمان بود از كسى كه با او بدى كـنـد و صـحـت ايـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه كرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحكم و عـبـداللّه بـن زبـيـر و سـعـيـد بـن العـاص كـه در جـنـگ جـمـل بـرايـشـان مـسـلط شـد و ايـشان اسير آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها كرد و مـتـعـرّض ايـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عايشه ظفر يافت به نهايت شـفـقـت و لطـف، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشير بر روى او و اولادش كشيدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ايـشـان غـلبـه كـرد شـمـشـيـر از ايـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت كـنـنـد. و نيز اين مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّين با معاويه كرد كه اوّل لشكر مُعاويه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع كـردند بعد از آن، آن جناب آب را از تصرّف ايشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ايشان منع فرما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه! آنچه ايشان كردند من نمى كنم و شـمـشـيـر مـُغـنـى اسـت مرا از اين كار و فرمان كرد تا طرفى از آب گشودند تا لشكر مُعاويه نيز آب بردارند.(26)
و جـمـع كـثـيـرى از عـلمـاى سـنـّت در كـتـب خـود نـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از ثـقـات اهل سنّت گفت: على بن ابى طالب عليه السّلام را در خواب ديدم گفتم: يا اميرالمؤ منين! شـمـا وقـتى كه فتح مكّه فرموديد خانه ابوسفيان را مَاءْمَن مردم نموديد و فرموديد هركه داخـل خـانـه ابوسفيان شود بر جان خويش ايمن است، شما اين نحو احسان در حق ابوسفيان فـرمـوديـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى كرد فرزندت حسين عليه السّلام را در كربلا شـهـيـد نـمـود و كـرد آنـچـه كرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّيفى را در اين باب نـشنيدى؟ گفتم: نشنيدم، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت: چون بيدار شدم مبادرت كردم به خانه ابن الصّيفى كه معروف است به (حيص و بَيص) و خواب خود را براى او نـقـل كـردم تـا خـواب مـرا شـنـيـد شـهقه زد و سخت گريست و گفت: به خدا قسم كه اين اشـعـارى را كه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرموده من در همين شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بيرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد كرد از براى من آن ابيات را:
شعر:
مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِيَّةً
وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما
وَحَسْبُكُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَيْنَنا
حسن خلق حضرت على عليه السّلام
وجه هشتم:حُسْن خُلق و شكفته روئى آن حضرت است. و اين مطلب به حدّى واضح است كه دشمنانش به اين عيب كردند، عمروعاص مى گفت كه او بسيار دِعابَة و خوش طبعى مى كند و عـمـرو ايـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه كـه او بـراى عـذر ايـنكه خلافت را به آن حضرت تـفـويض نكند اين را، عيب او شمرد. صَعْصَعْة بن صُوْحان و ديگران در وصف او گفتند: در مـيـان مـا كـه بـود مـثـل يكى از ما بود، به هر جانب كه او را مى خوانديم مى آمد و هرچه مى گـفـتـيـم مـى شـنـيـد و هـرجـا كـه مـى گـفـتـيـم مـى نـشـسـت و بـا ايـن حـال، چـنـان از آن حـضـرت هـيـبـت داشـتـيم كه اسير دست بسته دارد از كسى كه با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(28)
و نقل شده كه روزى معاويه به قيس بن سعد، گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را كه بسيار خـنـدان و شـكـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـيـس گـفـت: بـلى چـنـيـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاويـه! تـو بـه ظـاهـر چـنـين نمودى كه او را مدح مى كنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه! آن جـنـاب با آن شكفتگى و خندانى، هيبتش از همه كس افزون بود و آن هيبت تـقـوى بـود كـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـيـبـتـى كـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(29)
سبقت حضرت على عليه السّلام در ايمان
وجـه نـهـم: آنـكـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ايـمـان بـه خـدا و رسـول؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به اين فضيلت معترفند و دشمنان او انكار او نمى توانند نمود؛ چنانكه خود اميرالمؤ منين عليه السّلام اين منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انكار آن نكرد.(30)
از جناب سلمان روايت شده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُكُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُكُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب.(31)
و نـيـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام، فـرمـود: زَوَّجْتُكِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَكثْرَهُمْ عِلْما.(32) و اَنَس گفته كه برانگيخت حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على عليه السّلام در روز سه شنبه.(33)
و خزيمة بن ثابت انصارى در اين باب گفته:
شعر:
م آ كُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا
اَلَيْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ
وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ
شـيـخ مـفـيـد رحمه اللّه روايت كرده از يحيى بن عفيف كه پدرم با من گفت: روزى در مكّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم كـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـكـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به كعبه نمود و به نماز ايستاد، در اين هنگام كودكى را ديدم كه آمد در طرف راست او به نماز ايستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ايشان ايستاد، پس آن جوان به ركـوع رفـت و آن كـودك و زن نـيز ركوع كردند، پس آن جوان سر از ركوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نيز متابعت كردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم: امر اين سه تن امـرى عظيم است! عبّاس گفت: بلى، آيا مى دانى ايشان كيستند؟ اين جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن كودك على بن ابى طالب فرزند برادر ديگر مـن اسـت و آن زن خـديجه دختر خُوَيْلد است، همانا بدانكه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد كه او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمين است و امر كرده است او را به ايـن ديـنـى كـه بـر طـريـق او مـى رود، و به خدا قسم كه بر روى زمين غير از اين سه تن كسى بر دين او نيست.(35)
فصاحت حضرت على عليه السّلام
وجـه دهـم: آنكه آن حضرت افصح فصحاء بود و اين مطلب به مرتبه اى واضح است كه مـُعـاويـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته: واللّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش كـسـى غـيـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را كسى غير او تعليم ننموده.(36) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف كـلام آن جـنـاب كـه دوَن كـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ كَلامِ الْمَخْلُوق (37) و كـتـاب (نـهـج البـلاغـه) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ايـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حكمت كلمات آن حضرت را و هيچ كس آرزو نكرده است و در خاطرى نگذشته است كه مانند خُطَب و كلمات آن حضرت تلفيق كند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقية را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سيد رضى جامع نـهـج البـلاغـه كـردنـد مـطـلبـى دقـيـق در ايـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشيده نيست سخافت قول ايشان؛ چه علماى اخبار ذكر كرده اند كه پيش از ولادت سـيـد رضى رحمه اللّه اين خطبه را در كتب سالفه يافتند. و شيخ مفيد كه ولادتش بـيـسـت و يـك سال قبل از سيد رضى رحمه اللّه واقع شده اين خطبه را در كتاب (ارشاد) نـقـل كرده و فرموده كه جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اين خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نيز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم.(38) و ابـن ابى الحديد و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند كه سـيـد رضـى رحـمـه اللّه و غـيـر او ابـدا بـه امـثـال ايـن كـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد كرد.(39)