فصل دوّم: در بيان فضائل اميرالمؤمنين عليه السّلام است

(زمان خواندن: 53 - 105 دقیقه)

بـر اهـل دانـش و بـينش مخفى نيست كه فضائل اميرالمؤ منين على عليه السّلام را هيچ بيان و زبان برنسنجد و در هيچ باب و كتاب نگنجد بلكه ملائكه سموات ادراك درجات او نتوانند كـرد، و فـى الحـقيقة فضائل آن حضرت را اِحْصاء نمودن، آب دريا را به غرفه پيمودن اسـت. و در احـاديـث وارد شـده كـه مـائيـم كـلمـات پـروردگـار كـه فضائل ما را احصا نمى توان كرد.(1) وَلَنِعْمَ ما قيلَ:
شعر:
كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست

كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم

و بـه هـمـيـن مـلاحـظـه ايـن احـقـر را جرئت نبود كه قلم بر دست گيرم و در اين باب چيزى نـويـسم ليكن چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام معدن كرم و فتوت است رجاء واثق آن اسـت كـه بـر مـن بـبـخـشـايـد و ايـن مـخـتـصـر خـدمـت را قبول فرمايد. وَما تَوْفيقى اِلا بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَاِلَيْهِ اُنيبُ.
بـدان كـه فـضـائل يـا نـفـسـانـيـّه اسـت يـا بـدنيّه و اميرالمؤ منين صلى اللّه عليه و آله و سـلامَّكْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين دو نـوع فـضـايـل به وجوه عديده. و ما در اينجا به ذكر چهارده وجه از آن اكتفا مى كنيم و به اين عدد شريف تبرّك مى جوئيم:
مجاهدت حضرت على عليه السّلام
وجـه اول: آنـكه آن جناب جهادش در راه خدا زيادتر و بلايش عظيم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ كس به درجه او نرسيد در اين باب؛ چـنـانـكه در غزوه بَدْر كه اول جنگى بود كه مؤ منين به آن مُمْتحَن شدند، جناب اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرك فـرستاد وليد و شيبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و ديـگـر شـجـاعـان مـشـركـيـن را و پـيـوسـتـه قـتـال كـرد تـا نـصـف مـشـركـيـن كـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت كشته گرديدند و نصف ديگر را باقى مسلمين با سه هزار ملائكه مُسَوّمين كشتند؛ و ديگر غزوه اُحُد بود كه مردم فرار كردند و آن حضرت ثابت ماند و لشكر دشمن را از دور پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دور مى كرد و از آنها مى كـشـت تـا زخـمهاى كارى بر بدن مقدسش وارد شد با اين همه رنج و تَعَب، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـيـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را كـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئيـل در مـيـان آسمان و زمين نداى لاسَيْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنيده شد. و ديگر غزوه احزاب بود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را كشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود كه (ضـربـت عـلى عـليـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس). و ديگر جنگ خيبر بود كه مَرحَب يهودى بر دست آن حضرت كشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود كـَنـْد و چـهـل گـام دور افـكـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حركت دهند نتوانستند! و ديـگر غزوه حُنَيْن بود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـيـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـكـر از كـثـرت جـمـعيت تعّجب كرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر كه رئيس آنها اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را كشت تا آنكه مشركين دلشكسته شدند و فـرار كـردنـد و فـرار كـنـندگان مسلمين برگشتند. و غير اين غزوات از جنگهاى ديگر كه اربـاب سـِيَر و تواريخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است كثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات.(2)
علم على عليه السّلام
وجه دوم: آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اَعْلَم و داناترين مردم بود و اعلميّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است.
اوّل: آنكه آن جناب در نهايت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذكاوت بود و پيوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشكات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و اين برهانى است واضح بر اَعْلَميت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم؛ بـعـلاوه آنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـيـا هـزار بـاب علم تعليم آن حضرت عليه السّلام نمود كه از هر بابى هزار بـاب ديـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانكه از اخبار معتبره مستفيضه بلكه متواتره استفاده شده و شـيـعـه و سـنـّى روايـت كـرده انـد كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.(3) و معنى آن چنان است كه حكيم فردوسى گفته:
شعر:
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

كه من شهر عِلمم عَليّم در است

درست اين سخن قول پيغمبر است

گواهى دهم كاين سخن راز او است

تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست (4)

دوّم: آنـكـه بـسـيار اتّفاق افتاد كه صحابه احكام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى كـردند و آن جناب ايشان را به طريق صـواب مـى داشـت و هـيـچ گـاهى نقل نشده كه آن حضرت در حكمى به آنها رجوع كند و اين دليـل اَعـْلَمـيّت آن حضرت است و حكايت خطاهاى صحابه و رجوع ايشان به آن حضرت بر ماهر خبير واضح و مستنير است.
سـوم: مـفـاد حـديث (اَقْضاكُمْ عَلِىُّ)(5) است كه مستلزم است اعلميّت را؛ چه قضا مستلزم علم است.
سرچشمه همه علوم، حضرت على عليه السّلام است
چـهـارم: قـضـيـه اسـتـناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانكه از كلمات ابن ابـى الحـديـد نـقـل شـده كـه گـفـتـه بـر هـمـه مـعـلوم اسـت كـه اشرف علوم، علم معرفت و خداشناسى است و اساتيد اين فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شيعه و اماميه پس ظاهر است و مـحتاج به ذكر نيست و اما از عامّه پس استاد اين فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تـلمـيـذ ابـوعـلى جـبـّائى اسـت كـه يـكـى از مـشـايـخ مـعـتـزله اسـت و اسـتـاد مـعـتـزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفيّه است و او شاگرد پدرش و پـدرش مـحـمّد شاگرد پدر خود اميرالمؤ منين است و از جمله علوم، علم تفسير قرآن است كه تـمـامـى از آن حـضـرت ماءخوذ است و ابن عباس كه يكى از بزرگان و مشايخ مفسّرين است شـاگـرد امـيـرالمؤ منين عليه السّلام است و از جمله علوم، علم نحو است و بر همه كس معلوم اسـت كـه اخـتـراع ايـن عـلم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد اين علم به تعليم آن حضرت تدوين اين فن نمود، و نيز واضح است كه تمام فقهاء منتسب مى نمايند خود را به آن حـضـرت و از قـضايا و احكام آن جناب استفاده مى نمايند و ارباب علم طريقت نيز خود را بـه آن جـنـاب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه كه شعار ايشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند.(6)
پـنجم: آنكه خود آن حضرت خبر داد از كثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بـپـرسـيـد از مـن از طـُرُق آسـمـان هـمـانـا شـنـاسـائى مـن بـه آن، بيشتر است از طُرُق زمين.(7) و مـكـرّر مـردم را مـى فـرمـود: سـَلُونـي قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـي.(8) هـرچـه مـى خـواهـيـد از مـن بپرسيد پيش از آنكه من از ميان شما مفقود شوم و پـيـوسـتـه مـردم نـيـز از آن حـضـرت مـطالب مشكله و علوم غامضه مى پرسيدندو جواب مى شـنـيـدنـد. واز غـرائب آنـكـه ايـن كـلمـات را بـعـد از آن حـضـرت هـركـه ادّعـا كـرد در كـمـال ذلّت و خـوارى رسـوا شـد؛ چـنـانـكـه واقـع شـد ايـن مـطـلب از بـراى (ابـن جـوزى)(9) و (مـقـاتـل بـن سـليـمـان)(10) و (واعـظ بـغـدادى)(11) در عـهـد ناصر عباسى و حكايت رسوا شدن ايشان بعد از تَفَوُّه به اين كـلمـات در كـتب سِيَر و تواريخ مسطور است، و اين نيز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنـكـه نـقـل شـده كـه خـود آن جـنـاب از ايـن مـطـلب خـبر داد فرمود: لا يَقُولُها بَعْدي اِلاّ مُدَّعٍ كـَذّابٌ.(12) هـيچ كس بعد از من بدين كلمه سخن نكند مگر آنكه ادعاى مطلب دُروغ كـرده باشد.و نيز حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گاهى دست بر شكم مبارك مى نهاد و مـى فـرمـود: اِنَّ هـي هـُنـا لَعـِلْما جَمّا؛ در اينجا علم بسيار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ كُسِرَت (ثُنِّيَتْ: نسخه بدل) لِىَ الْوَسادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ اهْلِ التَّوْري ة بِتَوْر يتِهِم (13).
بـالجـمـله؛ نـقـل نـشـده از احـدى آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده از اصـول علم و حكمت و قضاياى كثيره و ما امروز مى بينيم كه حكمايى مانند ابن سينا و نصيرالدين محقق طوسى و ابن ميثم و مانند ايشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى كِرام چـون عـلامـه و مـحـقـق و شـهـيـد و ديـگـران ـ رضـوان اللّه عـليـهـم ـ در تـفـسـيـر و تـاءويـل كـلمات آن حضرت از يكديگر استمداد كرده اند و علوم بسيار از كلمات و قضاياى آن جناب استفاده نموده اند.
دلالت آيه مباهله بر افضليت على عليه السّلام
وجـه سـوم ـ از وجوهى كه دلالت بر فضيلت و اَفضليّت آن حضرت مى كند آن چيزى است كـه از آيـه مـباركه (تطهير) و آيه وافى هدايه (مباهله) استفاده شده به بيانى كه در جـاى خـودش بـه شـرح رفـته و اين مختصر را گنجايش بسط نيست. بلى از فخر رازى، كـلامـى در ذيـل آيـه مباهله منقول است كه نقل آن در اينجا مناسب است، فخر بن الخطيب گفته كـه شـيـعه از اين آيه استدلال مى كنند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پـيـغـمـبـران بـجـز پـيـغـمـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از جـمـيع صحابه افـضـل اسـت؛ زيـرا كـه حـق تـعـالى فـرمـوده (وَاَنـْفـُسـَن ا وَاَنـْفُسَكُمْ)(14)؛ بـخوانيم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از (نفس) نفس مقدّس نبوى نيست؛ زيرا كه دعـوت اقـتـضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس بايد مراد ديگرى باشد و بـه اتـفاق، غير از زنان و پسران كسى كه به (اَنْفُسَنا) تعبير از او شده باشد به غـيـر از عـلى بـن ابـى طـالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نـفـس مـحـمـد گـرفـتـه اسـت و اتـحـاد حـقـيـقـى مـيـان دو نـفـس مـُحـال اسـت؛ پـس ‍ بـايـد كـه مـجـاز بـاشـد و در (عـلم اصـول) مـُقـرّر اسـت كـه حـمـل لفـظ بـر اَقـْرَب مـجـازات اَوْلى اسـت از حـمـل بـر اَبـْعـَد، و اَقـْرَب مـجـازات اسـتـواى عـلى اسـت بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در جميع امور و شركت در جميع كمالات مگر آنچه به دليل خارج شود مانند نبوّت كه به اجماع بيرون رفته است و على عليه السّلام در اين امر بـا او شـريـك نـيـسـت امـا در كـمـالات ديـگـر بـا او شـريـك اسـت كـه از جـمـله فـضـيـلت رسـول خـداسـت بـر سـاير پيغمبران و جميع صحابه و مردمان پس على عليه السّلام نيز بـايـد افـضـل باشد. تمام شد موضع حاجت از كلام فخر رازى.(15) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه:
شعر:
وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّكْرِ نَفْسَهُ

فَحَسْبُكَ ه ذَا الْقَوْلُ اِنْ كُنْتَ ذاخُبْرِ

وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِيّي وَو ارِثي

وَمَنْ شَدَّ رَبُّ الْعالَمينَ بِهِ اءَزْري

عَلىُّ كَزُرّي مِنْ قَميصي اِشارَةٌ

بِاَنْ لَيْسَ يَسْتَغْنِي الْقَميصُ عَنِ الزُّرِّ(16)

ابـن حـمـّاد در هـر يـك از ايـن سـه شـعـر اشـاره بـه فـضـيـلتـى از فـضـايـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نـمـوده در شـعـر اوّل اشاره به آيه مباهله و در ثانى به حديث غدير و تعيين كردن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم آن جناب را به وصايت و در شعر سوم اشاره كرده به حديث شريف نبوى كه بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام فـرمـوده چـنـانـكـه ابـن شـهـر آشـوب نقل كرده (اَنْتَ زُرّى مِنْ قَميصي)؛(17) يعنى نسبت تو با من نسب تكمه است با پيراهن و ابن حماد در شعر خود گفته كه اين تشبيه اشاره است به آنكه همچنان كه پيراهن تـكـمـه لازم دارد و مـحـتـاج اسـت به او، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم هم على عليه السّلام را لازم دارد و از او مستغنى نيست.
سخاوت حضرت على عليه السّلام
وجـه چـهـارم: كـثـرت جـود و سـخـاوت آن جناب است و اين مطلب مشهورتر است از آنكه ذكر شـود، روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانيد و قوت خود را به ديـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ايـثـار آن حـضـرت نازل شده و آيه (اَلّذَينَ يُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّيْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِيَةً)(18) در شـاءن او وارد شـده. مـزدورى مى كرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـكـم مـبـارك سـنگ مى بست و بس است شهادت معاويه كه اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاويه گفت: در حق او كه على عليه السّلام اگر مالك شود خانه اى از طلا و خانه اى از كاه، طلا را بيشتر تصدّق مى دهد تا هـيـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنيا رفت هيچ چيز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى كه مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـيـويـّه بـه (ي ا بـَيـْضاء وَي ا صَفْراء غَرّى غَيْرى)(19) و جاروب نـمـودن او بـيـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در كتب سُنّى و شيعه مسطور است.
شيخ مفيد رحمه اللّه از سعيد بن كلثوم روايت كرده است كه وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـليـه السـّلام بودم آن حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را نام برد و مدح بسيار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنكه فرمود: به خدا قسم كه على بن ابى طالب عليه السّلام هيچ گاهى در دنيا حرام تناول نفرمود تا از دنيا رحلت كرد و هيچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد كـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اختيار مى كـرد آن امـرى را كـه سـخـت تـر و شـديـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنكه على عـليـه السـّلام را بـراى كـشـف آن مـى طـلبـيـد و هـيـچ كـس را در ايـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود كه مواجه جنّت و نار باشد كه اميد ثواب و ترس ‍ عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـويـش كـه بـه كـدّ يـمـيـن و رشـح جـبـيـن حـاصـل كـرده بـود هـزار بـنـده خـريـد و آزاد كـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زيت و سركه و عجوه بود و لباس او از كرباس تجاوز نمى كرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشيد كه آستين آن بلند بود مِقْراضى مى طلبيد و آن زيادتى را مى بـريد، و هيچ كس در اهل بيت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسين عليه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ.(20)
زهد حضرت على عليه السّلام
وجـه پـنـجـم: كـثرت زهد اميرالمؤ منين عليه السّلام است و شكى نيست كه اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم، آن حضرت بود و تمام زاهدين روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـيـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـيـر نـخـورد و مـاءكـول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود. نان ريزه هاى خشك جوين را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى كرد كه مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زيت يا روغنى به آن بـيـالايـنـد و كـم بـود كـه خـورشى با نان خود ضمّ كند و اگر گاهى مى كرد نمك يا سركه بود.(21)
و در كـيـفـيـت شـهـادت آن حـضرت بيايد كه آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان كه براى افـطـار بـه خـانه ام كلثوم آمد، امّ كلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد كه در آن دو قـرص جـويـن و كاسه اى از لَبَن و قدرى نمك بود حضرت را كه نظر بر آن طعام افتاد بگريست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در يك طَبَق حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مى كنم تا آنـكـه فـرمود: به خدا سوگند كه افطار نمى كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى! پـس امّ كـلثـوم كـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدكـى از نـان بـا نـمـك تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـكـتـوبـى كـه به عُثمان بن حُنَيْف نوشته چنين مرقوم فرموده كه امام شما در دنيا اكتفا كـرد بـه دو جامه كهنه و از طعام خود به دو قرص نان، و فرموده كه اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خويش ‍ را از بافته هاى حـريـر و ابـريـشـم كنم ممكن بود، ليكن هيهات كه هوى و هوس بر من غلبه كند و من طعامم چـنـيـن بـاشد و شايد در حجاز يا در يَمامه كسى باشد كه نان نداشته باشد و شكم سير بـر زمـيـن نـگذارد، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطراف من شكم هاى گرسنه باشد و قناعت كنم به همين مقدار كه مرا امير مؤ منان گويند وليكن فقرا را مشاركت نكنم در سختى و مـكـاره روزگـار، خـلق نـكـردنـد مرا كه پيوسته مثل حيواناتى كه همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طيّب و لذيذ شوم.(22)
بـالجـمـله؛ اگر كسى سير كند در خُطَب و كلمات آن حضرت به عين اليقين مى داند كثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنيا تا چه اندازه بود.
شـيـخ مـفـيـد روايـت كرده كه آن حضرت در سفرى كه به جانب بصره كوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه، حُجّاج مكّه نيز آنجا فرود آمده بودند و در نـزديـكـى خـيـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر كلامى از آن حضرت استماع كنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمايند و آن جناب در خيمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـكـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خيمه بيرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت يافتم او را كه كفش خود را پينه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم كه احتياج ما با آنـكـه اصـلاح امـر مـا كنى بيشتر است از آنكه اين كفش پاره را پينه بدوزى، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح كفش ‍ خود فارغ شد، آنگاه آن كفش را گذاشت پهلوى آن يكتاى ديـگـرش و مرا فرمود كه اين جفت كفش مرا قيمت كن؛ من گفتم: قيمتى ندارد، يعنى از كثرت اِنـْدراس و كـهـنـگـى ديـگـر قابل قيمت نيست و بهائى ندارد. فرمود: با اين همه چند ارزش دارد؟ گفتم: درهمى يا پاره درهمى، فرمود: به خدا سوگند كه اين يك جفت كفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اينكه توانم اقامه و احقاق حقى كنم يا باطلى را دفع فرمايم. الخ.(23)
و از جـمـله كـلمـات آن حـضرت است كه به سوى ابن عباس مكتوب فرموده كه الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ يـَسـُرُّهُ دَرْكُ م الَمْ يـَكـُنْ لِيـَفـُوتَهُ وَيَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ يَكُنْ لِيـُدْرِكـَهُ فـَلْيـَكـُنْ سـُروُرُكَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِكَ وَلْيـَكـُنْ اَسـَفـُكـَ عـَل ى م اف اتـَك مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْي اكَ فَلا تُكْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَكَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَيْهِ جَزَعا وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فيم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(24)
يعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد يافتن چيزى كه از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـديـر يـافـتـه كـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاك و بـدحـال مـى كند او را نيافتن چيزى كه نمى تواند او را درك كند و نبايد كه آن را بيابد؛ چـه هم به حكم خدا ادراك آن از براى او مُحال باشد پس بايد كه سرور و خوشحالى تو در آن چـيـزى بـاشد كه از آخرت به دست كنى و غصه و غم تو بر آن چيزى باشد كه از فـوائد آخـرت از دسـت تو بيرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنيويه به دست آورى زياده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنيا فرحان مشو و چون دنيا با تو پشت كند غمگين و در جزع مباش و اهتمام تو در كارى بايد كه بعد از مرگ به كار آيد.
ابـن عـبـاس پـس از آنـكـه ايـن مـكـتـوب را قـرائت كـرد گـفـت كـه مـن بـعـد از كـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از هـيـچ كـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از اين كلمات نفع بردم!
بالجمله؛مطالعه اين كلمات از براى زهد در دنيا هر عاقلى را كافى و وافى است.
عبادت حضرت على عليه السّلام
وجـه ششم: آنكه حضرت اَعْبَد مردم و سيّد عابدين و مصباح مُتَهَجّدين بود، نمازش از همه كـس بـيـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع يقين را در راه دين از مشعل او افروختند، پيشانى نورانيش از كثرت سـجـود پـيـنـه كـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود كه نقل شده در ليلة الهرير در جنگ صِفّين بين الصَّفَّيْن نطعى برايش گسترده بودند و بر آن نماز مى كرد و تير از راست و چپ او مى گذشت و بر زمين مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تيرى به پاى مباركش فرو رفته بود خواستند آن را بيرون آورند بـه طـريـقـى كـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـكـنـد صـبـر كـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بيرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه كلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غير او التفاتى نداشت و به صحّت پيوسته كه آن جناب در هر شب هزار ركعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشيت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَين عليه السّلام با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثَّفِنات و زين العابدين مى گويند فرموده:
وَمَنْ يَقْدِرُ عَلى عِب ادَةِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام؟!
يـعـنى كه را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل على عليه السّلام عبادت خدا كند؟!(25)
حلم و عفو حضرت على عليه السّلام
وجه هفتم: آنكه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو كننده ترين مردمان بود از كسى كه با او بدى كـنـد و صـحـت ايـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه كرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحكم و عـبـداللّه بـن زبـيـر و سـعـيـد بـن العـاص كـه در جـنـگ جـمـل بـرايـشـان مـسـلط شـد و ايـشان اسير آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها كرد و مـتـعـرّض ايـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عايشه ظفر يافت به نهايت شـفـقـت و لطـف، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشير بر روى او و اولادش كشيدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ايـشـان غـلبـه كـرد شـمـشـيـر از ايـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت كـنـنـد. و نيز اين مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّين با معاويه كرد كه اوّل لشكر مُعاويه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع كـردند بعد از آن، آن جناب آب را از تصرّف ايشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ايشان منع فرما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه! آنچه ايشان كردند من نمى كنم و شـمـشـيـر مـُغـنـى اسـت مرا از اين كار و فرمان كرد تا طرفى از آب گشودند تا لشكر مُعاويه نيز آب بردارند.(26)
و جـمـع كـثـيـرى از عـلمـاى سـنـّت در كـتـب خـود نـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از ثـقـات اهل سنّت گفت: على بن ابى طالب عليه السّلام را در خواب ديدم گفتم: يا اميرالمؤ منين! شـمـا وقـتى كه فتح مكّه فرموديد خانه ابوسفيان را مَاءْمَن مردم نموديد و فرموديد هركه داخـل خـانـه ابوسفيان شود بر جان خويش ايمن است، شما اين نحو احسان در حق ابوسفيان فـرمـوديـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى كرد فرزندت حسين عليه السّلام را در كربلا شـهـيـد نـمـود و كـرد آنـچـه كرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّيفى را در اين باب نـشنيدى؟ گفتم: نشنيدم، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت: چون بيدار شدم مبادرت كردم به خانه ابن الصّيفى كه معروف است به (حيص و بَيص) و خواب خود را براى او نـقـل كـردم تـا خـواب مـرا شـنـيـد شـهقه زد و سخت گريست و گفت: به خدا قسم كه اين اشـعـارى را كه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرموده من در همين شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بيرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد كرد از براى من آن ابيات را:
شعر:
مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِيَّةً

فَلَمّا مَلَكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ

وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما

غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ

وَحَسْبُكُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَيْنَنا

وَكُلُّ اِنآءٍ بَالَّذي فيهِ يَرْشَحُ(27)

حسن خلق حضرت على عليه السّلام
وجه هشتم:حُسْن خُلق و شكفته روئى آن حضرت است. و اين مطلب به حدّى واضح است كه دشمنانش به اين عيب كردند، عمروعاص مى گفت كه او بسيار دِعابَة و خوش طبعى مى كند و عـمـرو ايـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه كـه او بـراى عـذر ايـنكه خلافت را به آن حضرت تـفـويض نكند اين را، عيب او شمرد. صَعْصَعْة بن صُوْحان و ديگران در وصف او گفتند: در مـيـان مـا كـه بـود مـثـل يكى از ما بود، به هر جانب كه او را مى خوانديم مى آمد و هرچه مى گـفـتـيـم مـى شـنـيـد و هـرجـا كـه مـى گـفـتـيـم مـى نـشـسـت و بـا ايـن حـال، چـنـان از آن حـضـرت هـيـبـت داشـتـيم كه اسير دست بسته دارد از كسى كه با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(28)
و نقل شده كه روزى معاويه به قيس بن سعد، گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را كه بسيار خـنـدان و شـكـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـيـس گـفـت: بـلى چـنـيـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاويـه! تـو بـه ظـاهـر چـنـين نمودى كه او را مدح مى كنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه! آن جـنـاب با آن شكفتگى و خندانى، هيبتش از همه كس افزون بود و آن هيبت تـقـوى بـود كـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـيـبـتـى كـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(29)
سبقت حضرت على عليه السّلام در ايمان
وجـه نـهـم: آنـكـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ايـمـان بـه خـدا و رسـول؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به اين فضيلت معترفند و دشمنان او انكار او نمى توانند نمود؛ چنانكه خود اميرالمؤ منين عليه السّلام اين منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انكار آن نكرد.(30)
از جناب سلمان روايت شده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُكُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُكُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب.(31)
و نـيـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام، فـرمـود: زَوَّجْتُكِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَكثْرَهُمْ عِلْما.(32) و اَنَس گفته كه برانگيخت حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على عليه السّلام در روز سه شنبه.(33)
و خزيمة بن ثابت انصارى در اين باب گفته:
شعر:
م آ كُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا

عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ

اَلَيْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ

وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ

وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ

جِبْرِيلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ(34)

شـيـخ مـفـيـد رحمه اللّه روايت كرده از يحيى بن عفيف كه پدرم با من گفت: روزى در مكّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم كـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـكـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به كعبه نمود و به نماز ايستاد، در اين هنگام كودكى را ديدم كه آمد در طرف راست او به نماز ايستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ايشان ايستاد، پس آن جوان به ركـوع رفـت و آن كـودك و زن نـيز ركوع كردند، پس آن جوان سر از ركوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نيز متابعت كردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم: امر اين سه تن امـرى عظيم است! عبّاس گفت: بلى، آيا مى دانى ايشان كيستند؟ اين جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن كودك على بن ابى طالب فرزند برادر ديگر مـن اسـت و آن زن خـديجه دختر خُوَيْلد است، همانا بدانكه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد كه او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمين است و امر كرده است او را به ايـن ديـنـى كـه بـر طـريـق او مـى رود، و به خدا قسم كه بر روى زمين غير از اين سه تن كسى بر دين او نيست.(35)
فصاحت حضرت على عليه السّلام
وجـه دهـم: آنكه آن حضرت افصح فصحاء بود و اين مطلب به مرتبه اى واضح است كه مـُعـاويـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته: واللّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش ‍ كـسـى غـيـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را كسى غير او تعليم ننموده.(36) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف كـلام آن جـنـاب كـه دوَن كـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ كَلامِ الْمَخْلُوق (37) و كـتـاب (نـهـج البـلاغـه) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ايـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حكمت كلمات آن حضرت را و هيچ كس آرزو نكرده است و در خاطرى نگذشته است كه مانند خُطَب و كلمات آن حضرت تلفيق كند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقية را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سيد رضى جامع نـهـج البـلاغـه كـردنـد مـطـلبـى دقـيـق در ايـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشيده نيست سخافت قول ايشان؛ چه علماى اخبار ذكر كرده اند كه پيش از ولادت سـيـد رضى رحمه اللّه اين خطبه را در كتب سالفه يافتند. و شيخ مفيد كه ولادتش بـيـسـت و يـك سال قبل از سيد رضى رحمه اللّه واقع شده اين خطبه را در كتاب (ارشاد) نـقـل كرده و فرموده كه جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اين خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نيز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم.(38) و ابـن ابى الحديد و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند كه سـيـد رضـى رحـمـه اللّه و غـيـر او ابـدا بـه امـثـال ايـن كـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد كرد.(39)

بـر اهـل دانـش و بـينش مخفى نيست كه فضائل اميرالمؤ منين على عليه السّلام را هيچ بيان و زبان برنسنجد و در هيچ باب و كتاب نگنجد بلكه ملائكه سموات ادراك درجات او نتوانند كـرد، و فـى الحـقيقة فضائل آن حضرت را اِحْصاء نمودن، آب دريا را به غرفه پيمودن اسـت. و در احـاديـث وارد شـده كـه مـائيـم كـلمـات پـروردگـار كـه فضائل ما را احصا نمى توان كرد.(1) وَلَنِعْمَ ما قيلَ:
شعر:
كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست

كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم

و بـه هـمـيـن مـلاحـظـه ايـن احـقـر را جرئت نبود كه قلم بر دست گيرم و در اين باب چيزى نـويـسم ليكن چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام معدن كرم و فتوت است رجاء واثق آن اسـت كـه بـر مـن بـبـخـشـايـد و ايـن مـخـتـصـر خـدمـت را قبول فرمايد. وَما تَوْفيقى اِلا بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَاِلَيْهِ اُنيبُ.
بـدان كـه فـضـائل يـا نـفـسـانـيـّه اسـت يـا بـدنيّه و اميرالمؤ منين صلى اللّه عليه و آله و سـلامَّكْمَل و اَفْضَل تمام مردم بود بعد از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در اين دو نـوع فـضـايـل به وجوه عديده. و ما در اينجا به ذكر چهارده وجه از آن اكتفا مى كنيم و به اين عدد شريف تبرّك مى جوئيم:
مجاهدت حضرت على عليه السّلام
وجـه اول: آنـكه آن جناب جهادش در راه خدا زيادتر و بلايش عظيم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و هيچ كس به درجه او نرسيد در اين باب؛ چـنـانـكه در غزوه بَدْر كه اول جنگى بود كه مؤ منين به آن مُمْتحَن شدند، جناب اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرك فـرستاد وليد و شيبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و ديـگـر شـجـاعـان مـشـركـيـن را و پـيـوسـتـه قـتـال كـرد تـا نـصـف مـشـركـيـن كـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت كشته گرديدند و نصف ديگر را باقى مسلمين با سه هزار ملائكه مُسَوّمين كشتند؛ و ديگر غزوه اُحُد بود كه مردم فرار كردند و آن حضرت ثابت ماند و لشكر دشمن را از دور پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم دور مى كرد و از آنها مى كـشـت تـا زخـمهاى كارى بر بدن مقدسش وارد شد با اين همه رنج و تَعَب، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـيـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را كـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئيـل در مـيـان آسمان و زمين نداى لاسَيْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنيده شد. و ديگر غزوه احزاب بود كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را كشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق او فرمود كه (ضـربـت عـلى عـليـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس). و ديگر جنگ خيبر بود كه مَرحَب يهودى بر دست آن حضرت كشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود كـَنـْد و چـهـل گـام دور افـكـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حركت دهند نتوانستند! و ديـگر غزوه حُنَيْن بود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـيـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـكـر از كـثـرت جـمـعيت تعّجب كرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر كه رئيس آنها اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را كشت تا آنكه مشركين دلشكسته شدند و فـرار كـردنـد و فـرار كـنـندگان مسلمين برگشتند. و غير اين غزوات از جنگهاى ديگر كه اربـاب سـِيَر و تواريخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است كثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات.(2)
علم على عليه السّلام
وجه دوم: آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اَعْلَم و داناترين مردم بود و اعلميّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است.
اوّل: آنكه آن جناب در نهايت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذكاوت بود و پيوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشكات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و اين برهانى است واضح بر اَعْلَميت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم؛ بـعـلاوه آنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـيـا هـزار بـاب علم تعليم آن حضرت عليه السّلام نمود كه از هر بابى هزار بـاب ديـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانكه از اخبار معتبره مستفيضه بلكه متواتره استفاده شده و شـيـعـه و سـنـّى روايـت كـرده انـد كـه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.(3) و معنى آن چنان است كه حكيم فردوسى گفته:
شعر:
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى

خداوند امر و خداوند نهى

كه من شهر عِلمم عَليّم در است

درست اين سخن قول پيغمبر است

گواهى دهم كاين سخن راز او است

تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست (4)

دوّم: آنـكـه بـسـيار اتّفاق افتاد كه صحابه احكام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى كـردند و آن جناب ايشان را به طريق صـواب مـى داشـت و هـيـچ گـاهى نقل نشده كه آن حضرت در حكمى به آنها رجوع كند و اين دليـل اَعـْلَمـيّت آن حضرت است و حكايت خطاهاى صحابه و رجوع ايشان به آن حضرت بر ماهر خبير واضح و مستنير است.
سـوم: مـفـاد حـديث (اَقْضاكُمْ عَلِىُّ)(5) است كه مستلزم است اعلميّت را؛ چه قضا مستلزم علم است.
سرچشمه همه علوم، حضرت على عليه السّلام است
چـهـارم: قـضـيـه اسـتـناد فُضلا و علماى هر فنى است به آن حضرت چنانكه از كلمات ابن ابـى الحـديـد نـقـل شـده كـه گـفـتـه بـر هـمـه مـعـلوم اسـت كـه اشرف علوم، علم معرفت و خداشناسى است و اساتيد اين فن شاگردان آن جناب اند. امّا از شيعه و اماميه پس ظاهر است و مـحتاج به ذكر نيست و اما از عامّه پس استاد اين فن از اشاعره ابوالحسن اشعرى است و او تـلمـيـذ ابـوعـلى جـبـّائى اسـت كـه يـكـى از مـشـايـخ مـعـتـزله اسـت و اسـتـاد مـعـتـزله واصل بن عطا است و او شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّد حنفيّه است و او شاگرد پدرش و پـدرش مـحـمّد شاگرد پدر خود اميرالمؤ منين است و از جمله علوم، علم تفسير قرآن است كه تـمـامـى از آن حـضـرت ماءخوذ است و ابن عباس كه يكى از بزرگان و مشايخ مفسّرين است شـاگـرد امـيـرالمؤ منين عليه السّلام است و از جمله علوم، علم نحو است و بر همه كس معلوم اسـت كـه اخـتـراع ايـن عـلم از آن جناب شده و ابوالاسود دُئَلى استاد اين علم به تعليم آن حضرت تدوين اين فن نمود، و نيز واضح است كه تمام فقهاء منتسب مى نمايند خود را به آن حـضـرت و از قـضايا و احكام آن جناب استفاده مى نمايند و ارباب علم طريقت نيز خود را بـه آن جـنـاب نسبت مى دهند و تمامى دَم از مولى مى زنند و خِرقه كه شعار ايشان است به سند متّصل به اعتقاد خود به آن حضرت مى رسانند.(6)
پـنجم: آنكه خود آن حضرت خبر داد از كثرت علم خود در مواضع متعدّده چنانچه مى فرمود: بـپـرسـيـد از مـن از طـُرُق آسـمـان هـمـانـا شـنـاسـائى مـن بـه آن، بيشتر است از طُرُق زمين.(7) و مـكـرّر مـردم را مـى فـرمـود: سـَلُونـي قـَبـْلَ اَنْ تـَفـْقـِدُونـي.(8) هـرچـه مـى خـواهـيـد از مـن بپرسيد پيش از آنكه من از ميان شما مفقود شوم و پـيـوسـتـه مـردم نـيـز از آن حـضـرت مـطالب مشكله و علوم غامضه مى پرسيدندو جواب مى شـنـيـدنـد. واز غـرائب آنـكـه ايـن كـلمـات را بـعـد از آن حـضـرت هـركـه ادّعـا كـرد در كـمـال ذلّت و خـوارى رسـوا شـد؛ چـنـانـكـه واقـع شـد ايـن مـطـلب از بـراى (ابـن جـوزى)(9) و (مـقـاتـل بـن سـليـمـان)(10) و (واعـظ بـغـدادى)(11) در عـهـد ناصر عباسى و حكايت رسوا شدن ايشان بعد از تَفَوُّه به اين كـلمـات در كـتب سِيَر و تواريخ مسطور است، و اين نيز برهانى شده براى مقصود ما؛ چه آنـكـه نـقـل شـده كـه خـود آن جـنـاب از ايـن مـطـلب خـبر داد فرمود: لا يَقُولُها بَعْدي اِلاّ مُدَّعٍ كـَذّابٌ.(12) هـيچ كس بعد از من بدين كلمه سخن نكند مگر آنكه ادعاى مطلب دُروغ كـرده باشد.و نيز حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گاهى دست بر شكم مبارك مى نهاد و مـى فـرمـود: اِنَّ هـي هـُنـا لَعـِلْما جَمّا؛ در اينجا علم بسيار جمع شده است و گاهى مى فرمود: وَاللّهِ لَوْ كُسِرَت (ثُنِّيَتْ: نسخه بدل) لِىَ الْوَسادَةُ لَحَكَمْتُ بَيْنَ اهْلِ التَّوْري ة بِتَوْر يتِهِم (13).
بـالجـمـله؛ نـقـل نـشـده از احـدى آنـچـه از آن حـضـرت نـقـل شـده از اصـول علم و حكمت و قضاياى كثيره و ما امروز مى بينيم كه حكمايى مانند ابن سينا و نصيرالدين محقق طوسى و ابن ميثم و مانند ايشان و همچنان علماى اَعلام و فقهاى كِرام چـون عـلامـه و مـحـقـق و شـهـيـد و ديـگـران ـ رضـوان اللّه عـليـهـم ـ در تـفـسـيـر و تـاءويـل كـلمات آن حضرت از يكديگر استمداد كرده اند و علوم بسيار از كلمات و قضاياى آن جناب استفاده نموده اند.
دلالت آيه مباهله بر افضليت على عليه السّلام
وجـه سـوم ـ از وجوهى كه دلالت بر فضيلت و اَفضليّت آن حضرت مى كند آن چيزى است كـه از آيـه مـباركه (تطهير) و آيه وافى هدايه (مباهله) استفاده شده به بيانى كه در جـاى خـودش بـه شـرح رفـته و اين مختصر را گنجايش بسط نيست. بلى از فخر رازى، كـلامـى در ذيـل آيـه مباهله منقول است كه نقل آن در اينجا مناسب است، فخر بن الخطيب گفته كـه شـيـعه از اين آيه استدلال مى كنند بر آنكه على بن ابى طالب عليه السّلام از جميع پـيـغـمـبـران بـجـز پـيـغـمـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و از جـمـيع صحابه افـضـل اسـت؛ زيـرا كـه حـق تـعـالى فـرمـوده (وَاَنـْفـُسـَن ا وَاَنـْفُسَكُمْ)(14)؛ بـخوانيم نفسهاى خود و نفسهاى شما را و مراد از (نفس) نفس مقدّس نبوى نيست؛ زيرا كه دعـوت اقـتـضاى مغايرت مى كند و آدمى خود را نمى خواند؛ پس بايد مراد ديگرى باشد و بـه اتـفاق، غير از زنان و پسران كسى كه به (اَنْفُسَنا) تعبير از او شده باشد به غـيـر از عـلى بـن ابـى طـالب عليه السّلام نبود، پس معلوم شد كه حق تعالى نفس على را نـفـس مـحـمـد گـرفـتـه اسـت و اتـحـاد حـقـيـقـى مـيـان دو نـفـس مـُحـال اسـت؛ پـس ‍ بـايـد كـه مـجـاز بـاشـد و در (عـلم اصـول) مـُقـرّر اسـت كـه حـمـل لفـظ بـر اَقـْرَب مـجـازات اَوْلى اسـت از حـمـل بـر اَبـْعـَد، و اَقـْرَب مـجـازات اسـتـواى عـلى اسـت بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در جميع امور و شركت در جميع كمالات مگر آنچه به دليل خارج شود مانند نبوّت كه به اجماع بيرون رفته است و على عليه السّلام در اين امر بـا او شـريـك نـيـسـت امـا در كـمـالات ديـگـر بـا او شـريـك اسـت كـه از جـمـله فـضـيـلت رسـول خـداسـت بـر سـاير پيغمبران و جميع صحابه و مردمان پس على عليه السّلام نيز بـايـد افـضـل باشد. تمام شد موضع حاجت از كلام فخر رازى.(15) وَلنِعْمَ مَا قالَ ابْن حماد رحمه اللّه:
شعر:
وَسَمّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ فى الذِّكْرِ نَفْسَهُ

فَحَسْبُكَ ه ذَا الْقَوْلُ اِنْ كُنْتَ ذاخُبْرِ

وَق الَ لَهُمْ هذ ا وَصِيّي وَو ارِثي

وَمَنْ شَدَّ رَبُّ الْعالَمينَ بِهِ اءَزْري

عَلىُّ كَزُرّي مِنْ قَميصي اِشارَةٌ

بِاَنْ لَيْسَ يَسْتَغْنِي الْقَميصُ عَنِ الزُّرِّ(16)

ابـن حـمـّاد در هـر يـك از ايـن سـه شـعـر اشـاره بـه فـضـيـلتـى از فـضـايـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نـمـوده در شـعـر اوّل اشاره به آيه مباهله و در ثانى به حديث غدير و تعيين كردن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم آن جناب را به وصايت و در شعر سوم اشاره كرده به حديث شريف نبوى كه بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام فـرمـوده چـنـانـكـه ابـن شـهـر آشـوب نقل كرده (اَنْتَ زُرّى مِنْ قَميصي)؛(17) يعنى نسبت تو با من نسب تكمه است با پيراهن و ابن حماد در شعر خود گفته كه اين تشبيه اشاره است به آنكه همچنان كه پيراهن تـكـمـه لازم دارد و مـحـتـاج اسـت به او، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم هم على عليه السّلام را لازم دارد و از او مستغنى نيست.
سخاوت حضرت على عليه السّلام
وجـه چـهـارم: كـثـرت جـود و سـخـاوت آن جناب است و اين مطلب مشهورتر است از آنكه ذكر شـود، روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانيد و قوت خود را به ديـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ايـثـار آن حـضـرت نازل شده و آيه (اَلّذَينَ يُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّيْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِيَةً)(18) در شـاءن او وارد شـده. مـزدورى مى كرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـكـم مـبـارك سـنگ مى بست و بس است شهادت معاويه كه اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاويه گفت: در حق او كه على عليه السّلام اگر مالك شود خانه اى از طلا و خانه اى از كاه، طلا را بيشتر تصدّق مى دهد تا هـيـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنيا رفت هيچ چيز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى كه مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـيـويـّه بـه (ي ا بـَيـْضاء وَي ا صَفْراء غَرّى غَيْرى)(19) و جاروب نـمـودن او بـيـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در كتب سُنّى و شيعه مسطور است.
شيخ مفيد رحمه اللّه از سعيد بن كلثوم روايت كرده است كه وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـليـه السـّلام بودم آن حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را نام برد و مدح بسيار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنكه فرمود: به خدا قسم كه على بن ابى طالب عليه السّلام هيچ گاهى در دنيا حرام تناول نفرمود تا از دنيا رحلت كرد و هيچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد كـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام اختيار مى كـرد آن امـرى را كـه سـخـت تـر و شـديـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنكه على عـليـه السـّلام را بـراى كـشـف آن مـى طـلبـيـد و هـيـچ كـس را در ايـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود كه مواجه جنّت و نار باشد كه اميد ثواب و ترس ‍ عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـويـش كـه بـه كـدّ يـمـيـن و رشـح جـبـيـن حـاصـل كـرده بـود هـزار بـنـده خـريـد و آزاد كـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زيت و سركه و عجوه بود و لباس او از كرباس تجاوز نمى كرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشيد كه آستين آن بلند بود مِقْراضى مى طلبيد و آن زيادتى را مى بـريد، و هيچ كس در اهل بيت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسين عليه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود الخ.(20)
زهد حضرت على عليه السّلام
وجـه پـنـجـم: كـثرت زهد اميرالمؤ منين عليه السّلام است و شكى نيست كه اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم، آن حضرت بود و تمام زاهدين روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـيـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـيـر نـخـورد و مـاءكـول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود. نان ريزه هاى خشك جوين را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى كرد كه مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زيت يا روغنى به آن بـيـالايـنـد و كـم بـود كـه خـورشى با نان خود ضمّ كند و اگر گاهى مى كرد نمك يا سركه بود.(21)
و در كـيـفـيـت شـهـادت آن حـضرت بيايد كه آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان كه براى افـطـار بـه خـانه ام كلثوم آمد، امّ كلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد كه در آن دو قـرص جـويـن و كاسه اى از لَبَن و قدرى نمك بود حضرت را كه نظر بر آن طعام افتاد بگريست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در يك طَبَق حاضر كرده اى مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را مى كنم تا آنـكـه فـرمود: به خدا سوگند كه افطار نمى كنم تا يكى از اين دو خورش را بردارى! پـس امّ كـلثـوم كـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدكـى از نـان بـا نـمـك تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـكـتـوبـى كـه به عُثمان بن حُنَيْف نوشته چنين مرقوم فرموده كه امام شما در دنيا اكتفا كـرد بـه دو جامه كهنه و از طعام خود به دو قرص نان، و فرموده كه اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خويش ‍ را از بافته هاى حـريـر و ابـريـشـم كنم ممكن بود، ليكن هيهات كه هوى و هوس بر من غلبه كند و من طعامم چـنـيـن بـاشد و شايد در حجاز يا در يَمامه كسى باشد كه نان نداشته باشد و شكم سير بـر زمـيـن نـگذارد، آيا من با شكم سير بخوابم و در اطراف من شكم هاى گرسنه باشد و قناعت كنم به همين مقدار كه مرا امير مؤ منان گويند وليكن فقرا را مشاركت نكنم در سختى و مـكـاره روزگـار، خـلق نـكـردنـد مرا كه پيوسته مثل حيواناتى كه همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طيّب و لذيذ شوم.(22)
بـالجـمـله؛ اگر كسى سير كند در خُطَب و كلمات آن حضرت به عين اليقين مى داند كثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنيا تا چه اندازه بود.
شـيـخ مـفـيـد روايـت كرده كه آن حضرت در سفرى كه به جانب بصره كوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه، حُجّاج مكّه نيز آنجا فرود آمده بودند و در نـزديـكـى خـيـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر كلامى از آن حضرت استماع كنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمايند و آن جناب در خيمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـكـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خيمه بيرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت يافتم او را كه كفش خود را پينه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم كه احتياج ما با آنـكـه اصـلاح امـر مـا كنى بيشتر است از آنكه اين كفش پاره را پينه بدوزى، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح كفش ‍ خود فارغ شد، آنگاه آن كفش را گذاشت پهلوى آن يكتاى ديـگـرش و مرا فرمود كه اين جفت كفش مرا قيمت كن؛ من گفتم: قيمتى ندارد، يعنى از كثرت اِنـْدراس و كـهـنـگـى ديـگـر قابل قيمت نيست و بهائى ندارد. فرمود: با اين همه چند ارزش دارد؟ گفتم: درهمى يا پاره درهمى، فرمود: به خدا سوگند كه اين يك جفت كفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اينكه توانم اقامه و احقاق حقى كنم يا باطلى را دفع فرمايم. الخ.(23)
و از جـمـله كـلمـات آن حـضرت است كه به سوى ابن عباس مكتوب فرموده كه الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ يـَسـُرُّهُ دَرْكُ م الَمْ يـَكـُنْ لِيـَفـُوتَهُ وَيَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ يَكُنْ لِيـُدْرِكـَهُ فـَلْيـَكـُنْ سـُروُرُكَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِكَ وَلْيـَكـُنْ اَسـَفـُكـَ عـَل ى م اف اتـَك مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْي اكَ فَلا تُكْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَكَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَيْهِ جَزَعا وَلْيَكُنْ هَمُّكَ فيم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛(24)
يعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد يافتن چيزى كه از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـديـر يـافـتـه كـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاك و بـدحـال مـى كند او را نيافتن چيزى كه نمى تواند او را درك كند و نبايد كه آن را بيابد؛ چـه هم به حكم خدا ادراك آن از براى او مُحال باشد پس بايد كه سرور و خوشحالى تو در آن چـيـزى بـاشد كه از آخرت به دست كنى و غصه و غم تو بر آن چيزى باشد كه از فـوائد آخـرت از دسـت تو بيرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنيويه به دست آورى زياده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنيا فرحان مشو و چون دنيا با تو پشت كند غمگين و در جزع مباش و اهتمام تو در كارى بايد كه بعد از مرگ به كار آيد.
ابـن عـبـاس پـس از آنـكـه ايـن مـكـتـوب را قـرائت كـرد گـفـت كـه مـن بـعـد از كـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از هـيـچ كـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از اين كلمات نفع بردم!
بالجمله؛مطالعه اين كلمات از براى زهد در دنيا هر عاقلى را كافى و وافى است.
عبادت حضرت على عليه السّلام
وجـه ششم: آنكه حضرت اَعْبَد مردم و سيّد عابدين و مصباح مُتَهَجّدين بود، نمازش از همه كـس بـيـشـتـر و روزه اش فـزونتر بود، بندگان خدا از آن جناب نماز شب و ملازمت در اقامت نوافل را آموختند و شمع يقين را در راه دين از مشعل او افروختند، پيشانى نورانيش از كثرت سـجـود پـيـنـه كـرده بـود و مـحـافـظـت آن بـزرگـوار بـر اداى نـوافـل بـه حـدّى بود كه نقل شده در ليلة الهرير در جنگ صِفّين بين الصَّفَّيْن نطعى برايش گسترده بودند و بر آن نماز مى كرد و تير از راست و چپ او مى گذشت و بر زمين مـى آمـد و ابـدا آن حـضـرت را در سـاحـت وجـودش تـزلزلى نـبـود و بـه نـمـاز خـود مـشـغـول بود و وقتى تيرى به پاى مباركش فرو رفته بود خواستند آن را بيرون آورند بـه طـريـقـى كـه درد آن بـر آن جـنـاب اثـر نـكـنـد صـبـر كـردنـد تـا مـشـغـول نـماز شد آنگاه بيرون آوردند؛ چه آن وقت توجّه كلّى آن جناب به جانب حق تعالى بود و ابدا به غير او التفاتى نداشت و به صحّت پيوسته كه آن جناب در هر شب هزار ركعت نماز مى گزارد و گاه گاهى از خوف و خشيت الهى آن حضرت را غشى طارى مى شد و حـضرت على بن الحُسَين عليه السّلام با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثَّفِنات و زين العابدين مى گويند فرموده:
وَمَنْ يَقْدِرُ عَلى عِب ادَةِ عَلىِّ بْنِ ابى طالب عليه السّلام؟!
يـعـنى كه را توانائى است بر عبادت على بن ابى طالب عليه السّلام و چه كسى قدرت دارد كه مثل على عليه السّلام عبادت خدا كند؟!(25)
حلم و عفو حضرت على عليه السّلام
وجه هفتم: آنكه آن حضرت اَحْلَم مردم و عفو كننده ترين مردمان بود از كسى كه با او بدى كـنـد و صـحـت ايـن مـطـلب مـعـلوم است از آنچه كرد با دشمنان خود مانند مروان ابن الحكم و عـبـداللّه بـن زبـيـر و سـعـيـد بـن العـاص كـه در جـنـگ جـمـل بـرايـشـان مـسـلط شـد و ايـشان اسير آن حضرت شدند، آن جناب تمامى را رها كرد و مـتـعـرّض ايـشـان نشد و تلافى ننمود و چون بر صاحب هودج عايشه ظفر يافت به نهايت شـفـقـت و لطـف، مراعات او نمود؛ و اهل بصره شمشير بر روى او و اولادش كشيدند و ناسزا گـفـتـنـد، چـون بـر ايـشـان غـلبـه كـرد شـمـشـيـر از ايـشـان بـرداشـت و آنـها را امان داد و امـوال و اولادشـان را نـگـذاشـت غـارت كـنـنـد. و نيز اين مطلب پر ظاهر است از آنچه در جنگ صِفّين با معاويه كرد كه اوّل لشكر مُعاويه سَرِ آب را گرفته ملازمان آن حضرت را از آن مـنـع كـردند بعد از آن، آن جناب آب را از تصرّف ايشان گرفت و آنها را به صحراى بـى آبـى رانـد اصـحاب آن حضرت گفتند تو هم آب را از ايشان منع فرما تا از تشنگى هلاك شوند و حاجت به جنگ و جدال نباشد، فرمودند: وَاللّه! آنچه ايشان كردند من نمى كنم و شـمـشـيـر مـُغـنـى اسـت مرا از اين كار و فرمان كرد تا طرفى از آب گشودند تا لشكر مُعاويه نيز آب بردارند.(26)
و جـمـع كـثـيـرى از عـلمـاى سـنـّت در كـتـب خـود نـقـل كـرده انـد كـه يـكـى از ثـقـات اهل سنّت گفت: على بن ابى طالب عليه السّلام را در خواب ديدم گفتم: يا اميرالمؤ منين! شـمـا وقـتى كه فتح مكّه فرموديد خانه ابوسفيان را مَاءْمَن مردم نموديد و فرموديد هركه داخـل خـانـه ابوسفيان شود بر جان خويش ايمن است، شما اين نحو احسان در حق ابوسفيان فـرمـوديـد، فـرزنـد او در عـوض تـلافى كرد فرزندت حسين عليه السّلام را در كربلا شـهـيـد نـمـود و كـرد آنـچـه كرد، حضرت فرمود: مگر اشعار ابن الصّيفى را در اين باب نـشنيدى؟ گفتم: نشنيدم، فرمود: جواب خود را از او بشنو، گفت: چون بيدار شدم مبادرت كردم به خانه ابن الصّيفى كه معروف است به (حيص و بَيص) و خواب خود را براى او نـقـل كـردم تـا خـواب مـرا شـنـيـد شـهقه زد و سخت گريست و گفت: به خدا قسم كه اين اشـعـارى را كه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرموده من در همين شب به نظم آوردم و از دهان من هنوز بيرون نشده و براى احدى ننوشته ام پس انشاد كرد از براى من آن ابيات را:
شعر:
مَلَكْنا فَكانَ الْعَفْوُمِنّا سَجِيَّةً

فَلَمّا مَلَكْتُمْ سالَ بِالدَّمِ اَبْطَحُ

وَحَلَّلْتُم قتْلَ الاُسارى وَطالَ ما

غَدَوْنا عَلَى الاَسْرى فَنَعْفُو وَنَصْفَحُ

وَحَسْبُكُم ه ذَا التَّفاوُتُ بَيْنَنا

وَكُلُّ اِنآءٍ بَالَّذي فيهِ يَرْشَحُ(27)

حسن خلق حضرت على عليه السّلام
وجه هشتم:حُسْن خُلق و شكفته روئى آن حضرت است. و اين مطلب به حدّى واضح است كه دشمنانش به اين عيب كردند، عمروعاص مى گفت كه او بسيار دِعابَة و خوش طبعى مى كند و عـمـرو ايـن را از قـول عـمـر بـرداشـتـه كـه او بـراى عـذر ايـنكه خلافت را به آن حضرت تـفـويض نكند اين را، عيب او شمرد. صَعْصَعْة بن صُوْحان و ديگران در وصف او گفتند: در مـيـان مـا كـه بـود مـثـل يكى از ما بود، به هر جانب كه او را مى خوانديم مى آمد و هرچه مى گـفـتـيـم مـى شـنـيـد و هـرجـا كـه مـى گـفـتـيـم مـى نـشـسـت و بـا ايـن حـال، چـنـان از آن حـضـرت هـيـبـت داشـتـيم كه اسير دست بسته دارد از كسى كه با شمشير برهنه بر سرش ايستاده باشد و خواهد گردنش را بزند.(28)
و نقل شده كه روزى معاويه به قيس بن سعد، گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را كه بسيار خـنـدان و شـكـفـتـه و خـوش طـبـع بـود، قـيـس گـفـت: بـلى چـنـيـن بـود و رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـيز با صحابه خوش طبعى مى نمود و خندان بـود، اى مـعـاويـه! تـو بـه ظـاهـر چـنـين نمودى كه او را مدح مى كنى امّا قصد ذمّ آن جناب نـمـودى واللّه! آن جـنـاب با آن شكفتگى و خندانى، هيبتش از همه كس افزون بود و آن هيبت تـقـوى بـود كـه آن سـرور داشـت نـه مـثـل هـيـبـتـى كـه اراذل و لِئام شام از تو دارند.(29)
سبقت حضرت على عليه السّلام در ايمان
وجـه نـهـم: آنـكـه آن حـضـرت اسـبـق نـاس بـود در ايـمـان بـه خـدا و رسـول؛ چـنانچه عامّه و خاصّه به اين فضيلت معترفند و دشمنان او انكار او نمى توانند نمود؛ چنانكه خود اميرالمؤ منين عليه السّلام اين منقبت را در بالاى منبر اظهار فرمود و احدى انكار آن نكرد.(30)
از جناب سلمان روايت شده كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:
اَوَّلُكُمْ وُرُودا عَلَىَّ الْحوضَ وَاَوَّلُكُمْ اِسْلاما عَلِىُّ بْنُ ابى طالب.(31)
و نـيـز آن حـضـرت بـه فـاطـمـه عـليـهـاالسـّلام، فـرمـود: زَوَّجْتُكِ اَقْدَمَهُمْ اِسلاما وَاَكثْرَهُمْ عِلْما.(32) و اَنَس گفته كه برانگيخت حق تعالى پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را در روز دوشنبه و اسلام آورد على عليه السّلام در روز سه شنبه.(33)
و خزيمة بن ثابت انصارى در اين باب گفته:
شعر:
م آ كُنْتُ اَحْسِبُ هذَا الاَمْرَ مُنْصَرِفا

عَنْ هاشِمٍ ثُمَّ مِنْها عَنْ اَبى حَسَنٍ

اَلَيْسَ اَوَّل مَنْ صَلّى بِقِبْلَتِهِمْ

وَاَعْرِفُ النّاسِ بِالا ثارِ وَالسُّنَنِ

وَ آخِرُ النّاسِ عَهْدا بِالنَّبِىِّ وَمَنْ

جِبْرِيلُ عَوْنٌ لَهُ فِى الْغُسْلِ وَالْكَفَنِ(34)

شـيـخ مـفـيـد رحمه اللّه روايت كرده از يحيى بن عفيف كه پدرم با من گفت: روزى در مكّه با عـبـّاس بـن عـبـدالمـطـّلب نـشـسـتـه بـودم كـه جـوانـى داخـل مـسـجـد الحـرام شـد و نـظـر بـه سـوى آسـمـان افـكـنـد و آن هـنـگـام وقـت زوال بود پس رو به كعبه نمود و به نماز ايستاد، در اين هنگام كودكى را ديدم كه آمد در طرف راست او به نماز ايستاد و از پس آن زنى آمد و در عقب ايشان ايستاد، پس آن جوان به ركـوع رفـت و آن كـودك و زن نـيز ركوع كردند، پس آن جوان سر از ركوع برداشت و به سـجده رفت آن دو نفر نيز متابعت كردند، من شگفت ماندم و به عبّاس گفتم: امر اين سه تن امـرى عظيم است! عبّاس گفت: بلى، آيا مى دانى ايشان كيستند؟ اين جوان محمّد بن عبداللّه بـن عبدالمطّلب فرزند برادر من است و آن كودك على بن ابى طالب فرزند برادر ديگر مـن اسـت و آن زن خـديجه دختر خُوَيْلد است، همانا بدانكه فرزند برادرم محمّد بن عبداللّه مـرا خـبـر داد كه او را خدائى است پروردگار آسمانها و زمين است و امر كرده است او را به ايـن ديـنـى كـه بـر طـريـق او مـى رود، و به خدا قسم كه بر روى زمين غير از اين سه تن كسى بر دين او نيست.(35)
فصاحت حضرت على عليه السّلام
وجـه دهـم: آنكه آن حضرت افصح فصحاء بود و اين مطلب به مرتبه اى واضح است كه مـُعـاويـه اذعـان بـه آن نموده چنانچه گفته: واللّه كه راه فصاحت و بلاغت را بر قريش ‍ كـسـى غـيـر عـلى نـگـشـوده و قانون سخن را كسى غير او تعليم ننموده.(36) و بـلغـاء گـفـتـه انـد در وصـف كـلام آن جـنـاب كـه دوَن كـَلامِ الْخـالقِ و فـوقَ كَلامِ الْمَخْلُوق (37) و كـتـاب (نـهـج البـلاغـه) اَقـْوى شـاهـدى اسـت در ايـن بـاب و خـدا و رسول داند اندازه فصاحت و دقائق حكمت كلمات آن حضرت را و هيچ كس آرزو نكرده است و در خاطرى نگذشته است كه مانند خُطَب و كلمات آن حضرت تلفيق كند و اگر بعضى از علماى سـنّت و جماعت خطبه شقشقية را از خُطَب آن حضرت نشمردند و منسوب به سيد رضى جامع نـهـج البـلاغـه كـردنـد مـطـلبـى دقـيـق در ايـن بـاب مـلحـوظ نـظـر داشـتـه انـد والاّ بـر اهل ادب و خبره پوشيده نيست سخافت قول ايشان؛ چه علماى اخبار ذكر كرده اند كه پيش از ولادت سـيـد رضى رحمه اللّه اين خطبه را در كتب سالفه يافتند. و شيخ مفيد كه ولادتش بـيـسـت و يـك سال قبل از سيد رضى رحمه اللّه واقع شده اين خطبه را در كتاب (ارشاد) نـقـل كرده و فرموده كه جماعتى از اهل نقل به طُرُق مختلفه از ابن عباس روايت كرده اند كه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام اين خطبه را در رَحْبَه انشاء فرمود و من نيز در خدمت آن حضرت حـاضـر بـودم.(38) و ابـن ابى الحديد و فصحاى عرب و علماى ادب متفقند كه سـيـد رضـى رحـمـه اللّه و غـيـر او ابـدا بـه امـثـال ايـن كـلمـات تـَفـَوُّه نـتـوانـنـد كرد.(39)

معجزات حضرت على عليه السّلام

معجزات حضرت على عليه السّلام
وجه يازدهم: معجزات باهرات آن جناب است:
بدان كه معجزه آن است كه بر دست بشرى امرى ظاهر گردد كه از حدّ بشر بيرون باشد و مـردمـان از آوردن بـه مـثـل آن عـاجـز بـاشند لكن واجب نمى كند كه از صاحب معجزه همواره مـعـجـزه اش آشـكـار بـاشـد و هـر وقت كه صاحب معجزه ديدار گردد معجزه او نيز ديده شود بـلكـه صـاحـب مـعـجزه چون از درِ تَحَدّى بيرون شدى يا مدّعى از وى معجزه طلبيدى اجابت فـرمـودى و امـرى بـه خـارق عادت ظاهر نمودى. امّا بسيارى از معجزات اميرالمؤ منين عليه السـّلام هـمـواره مـلازم آن حـضـرت بـود و دوست و دشمن نظاره مى كرد و هيچ كس را نيروى انـكـار آن نـبـوده و آنها زياده از آن است كه نقل شود؛ از جمله شجاعت و قوّت آن حضرت است كه به اتّفاق دوست و دشمن كَرّار غير فَرّار و غالب كلّ غالب است. و اين مطلب بر ناظر غـزوات آن حـضـرت مـانند بدر و اُحُد و جنگهاى بصره و صِفّين و ديگر حُروب آن حضرت واضـح و ظـاهـر اسـت و در ليـلةُ الهـَرير(40) زياده از پانصد كس و به قولى نـُهـصـد كـس را با شمشير بكشت و به هر ضربتى تكبير گفت و معلوم است كه شمشير آن حـضـرت بـر درع آهـن و (خـُودِ) فولاد فرود مى آمد و تيغ آن جناب آهن و فولاد مى دريد و مـرد مـى كـشـت، آيـا هيچ كس اين را تواند يا در خور تمناى اين مقام تواند بود؟ و اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام در ايـن غـزوات اظـهار خرق عادت و معجزات نخواست بنمايد بلكه اين شجاعت و قوّت ملازم قالب بشريّت آن حضرت بود.
ابـن شـهـر آشـوب قـضـايـاى بـسـيـار در بـاب قـوّت آن حـضـرت نـقـل نـمـوده مـانـنـد دريـدن آن حـضـرت قـمـاطـ (41) را در حال طفوليّت و كشتن او مارى را به فشار دادن گردن او را به دست خود در اوان صِغَر كه در مهد جاى داشت، و مادر او را حيدره ناميد و اثر انگشت آن حضرت در اسطوانه در كوفه و مـشـهـد، اثـر كـف او در تـكـريـت و مـوصـول و غـيـره و اثـر شـمـشـيـر او در صـخـره جـبـل ثـور در مـكـّه و اَثـَر نـيـزه او در كـوهى از جبال باديه و در سنگى در نزد قلعه خيبر مـعـروف بـوده اسـت. و حـكـايـت قوّت آن حضرت در باب قطب رحى (42) و طوق كـردن آن را در گـردن خـالدبـن الوليد و فشار دادن آن جناب خالد را به انگشت سبابه و وسـطـى بـه نـحوى كه خالد نزديك به هلاكت رسيد و صيحه منكره كشيد و در جامه خويش پـليـدى كـرد بر همه كس ‍ معلوم است و برداشتن آن جناب سنگى عظيم را از روى چشمه آب در راه صـِفـّيـن و چـنـد ذراع بـسـيـار او را دور افكندن در حالتى كه جماعت بسيار از قلع (43) آن عـاجـز بـودنـد و حـكـايـت قـَلْع بـاب خـيـبـر و قـتـل مـرحـب اَشـْهـَر اسـت از آنـكـه ذكـر شـود و مـا در تـاريـخ احوال حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به آن اشاره كرديم.
ابـن شـهـر آشـوب فـرموده چيزى كه حاصلش اين است كه از عجايب و معجزات اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام آن اسـت كـه آن حـضـرت در سـاليـان دراز كـه در خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم جهاد همى كرد و در ايّام خلافت خود كه با ناكثين و قـاسـطـيـن و مـارقـين جنگهاى سخت همى كرد هرگز هزيمت نگشت و او را هرگز جراحتى منكر نـرسـيـد و هـرگـز بـا مـبـارزى قـتال نداد الاّ آنكه بر وى ظفر جست و هرگز قِرْنى از وى نـجـات نـيـافـت و در تـحـت هـيـچ رايـت قـتـال نـداد الاّ آنـكـه دشـمـنـان را مـغـلوب و ذليـل سـاخـت و هـرگـز از انـبوه لشكر خوفناك نگشت و همواره به جانب ايشان هَرْوَله كنان رفـت؛ چـنـانـكـه روايـت شـده كـه در يـوم خـنـدق بـه آهـنـگ عـَمـْروبـن عـبـدود چـهـل ذراع جـسـتـن كرد و اين از عادت خارج است و ديگر قطع كردن او پاهاى عمرو را با آن ثياب و سلاح كه عمرو پوشيده بود، و ديگر دو نيمه كردن مرحب جهود را از فرق تا به قدم با آنكه همه تن او محفوف در آهن و فولاد بود (44) الخ.
ديـگـر فـصاحت و بلاغت آن حضرت است كه به اتفاق فُصَحاى عرب و علماى ادب كلام آن جناب فوق كلام مخلوق و تحت كلام خالق است؛ چنانكه به اين مطلب اشاره شد.
ديـگـر عـلم و حـكـمـت آن حـضـرت اسـت كـه انـدازه او را جـز خـدا و رسول كسى نداند و شرح كردن آن نتواند؛ چنانكه به برخى از آن اشاره شد؛ پس كسى كـه بـى مـعـلّمـى و مـدرّسـى به صورت ظاهر در مَعارج علم و حكمت چنان عُروج كند كه هيچ آفريده تمنّاى آن مقام نتواند كرد، معجزه آشكار باشد.
ديـگـر جـود و سـخـاوت آن حـضـرت اسـت كـه هـر چـه بـه دسـت كـرد بـذل كـرد و بـا فـاطـمه و حَسَنَيْن عليهماالسّلام سه شب رُوزه با روزه پيوستند و طعام خويش را به مسكين و يتيم و اسير دادند و در ركوع انگشترى قيمتى انفاق كرد و حق تعالى در شـاءن او و اهـل بـيـت او سـوره (هـَلْ اَتـى) و آيـه اِنَّمـا نازل فرمود و گذشت كه آن حضرت به رشح جبين و كدّ يمين هزار بنده آزاد فرمود.
و ديـگـر عـبـادت و زهد آن حضرت است كه به اتّفاق علماى خبر هيچ كس آن عبادت نتوانست كـرد و در تـمـامـى عـمـر بـه نان جوين قناعت فرمود و از نمك و سركه خورشى افزونتر نـخواست و با آن قوت آن قوّت داشت كه به برخى از آن اشارت نموديم و اين نيز معجزه باشد؛ زيرا كه از حدّ بشر بيرون است. و از اين سان است عفو و علم و رحمت او و شدّت و نـقـمـت او و شـرف او و تـواضـع او كـه تـعـبـيـر از او مى شود به (جمع بين الاضداد) و (تـاءليـف بـيـن الاَشـْتـات) و ايـن نـيـز از خـوارق عـادات و فـضـائل شـريـفه آن حضرت باشد؛ چنانكه سيّد رضى رضى اللّه عنه در افتتاح (نهج البـلاغـه) بـه ايـن مـطـلب اشـاره كـرده و فـرمـوده: اگـر كـسـى تاءمّل و تدبر كند در خُطَب و كلمات آن حضرت و از ذهن خود خارج كند كه اين كلمات از آن مـشـرع فصاحت است كه عظيم القدر و نافذ الامر و مالك الرّقاب بوده شكّ نخواهد كرد كه صـاحـب ايـن كـلمـات بـايـد شـخـصـى بـاشـد كـه غـيـر از زهـد و عـبـادت حـظّ و شـغـل ديـگـر نـداشته باشد و بايد كسى باشد كه در گوشه خانه خود غنوده يا در سر كـوهـى اعـتزال نموده باشد كه غير از خود كسى ديگر نديده باشد و ابدا تصوّر نخواهد كـرد و يقين نخواهد نمود كه اين كلمات از مثل آن حضرت كسى باشد كه با شمشير برهنه در درياى حَرْب غوطه خورده و تن هاى اَبْطال را بى سر نموده و شجاعان روزگار را به خـاك هـلاك افـكـنـده و پـيـوسـتـه از شـمـشـيـرش خـون مـى چـكـيـده و بـا ايـن حـال زاهـِدُ الزُّهـاد و بـَدَلُ الاَبـْدال بـوده و ايـن از فضايل عجيبه و خصايص لطيفه آن جناب است كه مابين صفتهاى متضادّه جمع فرموده انتهى.(45)
وَلَنعمَ ما ق الَ الصَّفِىّ الحلّى فى مدح اميرالمؤ منين عليه السّلام:
شعر:
جُمِعَتْ فى صِفاتِكَ الاَضْدادُ

فَلِهذ ا عَزَّتْ لَكَ الاَنْد ادُ

زاهِدٌ ح اكِمٌ حَلي مٌ شُج اعٌ

ف اتِكٌ ن اسِكٌ فَقي رٌ جَوا دٌ

شِيَمٌ ما جُمِعْنَ فى بَشَرٍ قَطُّ

وَلا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ

خُلُقٌ يُحْجِلُ النَّسيمَ مِنَ

اللُّطْفِ وَبَاْسٌ يَدوبُ مِنْهُالْجَمادُ

بـالجـمـله؛ آن حـضرت در جميع صفات از همه مخلوقات جز پسر عمّش برترى دارد لاجرم وجـود مـبـاركـش انـدر آفـريـنـش مـحـيـط مـمـكـنـات و بـزرگـتـرين معجزات است و هيچ كس را مـجـال انـكـار آن نيست بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى يا آيَةَ اللّهِ الْعُظْمى وَالنَّبَاء الْعَظيمَ. امّا معجزاتى كـه گاهى از آن حضرت ظاهر شده زياده از حَدّ و عَدّ است و اين احقر در اين مختصر به طور اجـمـال اشـاره بـه مـخـتـصـرى از آن مـى نـمـايـم كـه فـهـرسـتـى بـاشـد از بـراى اهل تميزّ و اطّلاع.
از جـمـله مـعـجزات آن حضرت، معجزات متعلّقه به انقياد حيوانات و جنّيان است آن جناب را؛ چـنـانـچـه ايـن مطلب ظاهر است از حديث شير و جُوَيْرِيَة ابْنِ مُسْهِرْ (46) و مخاطبه فرمودن آن جناب با ثعبان بر منبر كوفه (47) و تكلّم كردن مرغان و گرگ و جرّى با آن حضرت و سلام دادن ماهيان فرات آن جناب را به امارت مؤ منان (48) و بـرداشـتـن غـراب كـفـش آن حـضـرت را و افـتـادن مارى از آن (49) و قضيّه مرد آذربايجانى و شتر سركش او (50) و حكايت مرد يهودى و مفقود شدن مالهاى او و آوردن جـنـّيـان آنـها را به امر اميرمؤ منان (51) و كيفيت بيعت گرفتن آن جناب از جنّها به وادى عقيق و غيره.(52)
ديگر معجزات آن حضرت است تعلّق به جمادات و نباتات مانند رَدّ شَمْس براى آن حضرت در زمـان رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و بـعـد از مـمـات آن حـضـرت در ارض بـابل و بعضى در جواز ردّ شمس كتابى نوشته اند و ردّ شمس را در مواضِع عديده براى آن حـضـرت نـگـاشـتـه انـد.(53) و ديـگـر تـكلّم كردن شمس است با آن جناب در مـواضـع مـتعدّده و ديگر حكم آن حضرت به سكون زمين هنگامى كه زلزله حادث شد در زمين مـديـنـه زمـان ابـوبكر و از جنبش باز نمى ايستاد و به حكم آن جناب قرار گرفت و ديگر تنطّق كردن حِصى در دست حق پرستش و ديگر حاضر شدن آن حضرت به طىّ الارض در نـزد جـنـازه سـلمـان در مدائن و تجهيز او نمودن و تحريك آن حضرت ابوهريره را به طىّ الارض و رسـانـيـدن او را بـه خـانـه خـويش ‍ هنگامى كه شكايت كرد به آن حضرت كثرت شوق خويش را به ديدن اهل و اولاد خود.(54)
ديـگـر حـديـث بـسـاط است كه سير دادن آن جناب باشد جمعى از اصحاب را در هوا و بردن ايـشـان را بـه نزد كهف اصحاب كهف و سلام كردن اصحاب بر اصحاب كهف و جواب ندادن ايـشـان جـز امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام را و تكلّم نمودن ايشان با آن حضرت و ديگر طلا كـردن آن جـنـاب كـلوخـى را بـراى وام خـواه (55) و حـكم كردن او به عدم سقوط جِدارى كه مُشْرِف بر انهدام بود و آن حضرت در پاى آن نشسته بود و ديگر نرم شدن آهن زره در دسـت او چـنـانـچه خالد گفته كه ديدم آن جناب حلقه هاى درع خود را با دست خويش اصـلاح مى فرمود و به من فرمود كه اى خالد، خداوند به سبب ما و به بركت ما آهن را در دسـت د اوُد نـرم سـاخـت. و ديـگـر شـهـادت نخلهاى مدينه به فضليت آن جناب و پسر عمّ و برادرش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و فرمودن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت كه يا على! نخل مدينه را (صيحانى) نام گذار، كه فضيلت من و تـو را آشـكـار كـردنـد. و ديـگر سبز شدن درخت امرودى به معجزه آن حضرت و اژدها شدن كـمان به امر آن حضرت و از اين قبيل زياده از آن است كه اِحْصاء شود و سلام كردن شَجَر و مـدر بـه آن جـنـاب در اراضـى يـمـن و كـم شدن فرات هنگام طغيان آن به امر آن حضرت.(56)
و ديـگـر مـعـجـزات آن حضرت است متعلّق به مَرضى و مَوْتى مانند ملتئم شدن دست مقطوع هـشـام بـن عـدىّ همدانى در حرب صفّين و ملتئم فرمودن او دست مقطوع آن مرد سياهى كه از مـحـبـّان آن جـنـاب بـود و بـه امر آن حضرت قطع شده بود هنگامى كه سرقت كرده بود. و ديـگـر سـخـن گـفـتـن جـمـجـمـه يـعـنـى كـلّه پـوسـيـده بـا آن حـضـرت در اراضـى بـابـل و در آن و مـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد (57) و الحال آن موضع در نزديكى مسجد ردّ شمس در نواحى حلّه معروف است.(58) و در (تـحـيـّة الزّائر) و (هـديـّه) بـه مـسـجـد ردّ شـمـس و جـمـجمه اشارتى به شرح رفته (59) و ديـگـر حـكـايت زنده كردن آن سام بن نوح را و زنده گردانيدن اصحاب كهف را در حديث بساط چنانكه به آن اشارت شد.
و از حـضـرت امـام مـحـمـد بـاقـر عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه وقـتـى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم مريض شد اميرالمؤ منين عليه السّلام جماعتى از انـصـار را در مـسـجـد ديـدار كـرد و فـرمـود: دوسـت داريـد كـه حـاضـر خـدمـت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم شويد؟ گفتند: بلى، پس ايشان را بر در سراى آن حـضـرت آورد و اجـازه خـواسـتـه حـاضـر مجلس ساخت و خود بر بالين حضرت مصطفى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در نـزد سـر آن بـزرگـوار نـشـست و دست مبارك بر سينه پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم گذاشت و فرمود: اُمَّ مِلدَمٍ! اُخْرُجى عَنْ رَسُولِ اللّهِ صـَلّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ. و تب را فرمود كه بيرون شو، در زمان تب از بدن پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون شـد و آن حـضـرت بـرخـاسـت و نشست و فرمود: اى پسر ابوطالب! خداوند چندان ترا خصال خير عطاء فرمود كه تب از تو هزيمت مى كند. وَلَنِعْمَ ما قيلَ: (قائل مَقْصُوره عَبْدى است).
شعر:
مَنْ ز الَتِ الْحُمّى عَنِ الطُهْرِبِهِ

مَنْ رُدَّتِ الشَّمْسُ لَهُ بَعْدَ الِعِشا

مَنْ عَبَّرَ الْجَيْشَ عَنِ الْمآءِ وَلَمْ

يُخْشَ عَلَيْهِ بَلَلٌ وَلا نَدى (60)

و نيز ابن شهر آشوب رحمه اللّه روايت كرده است از عبدالواحد بن زيد كه گفت: در خانه كـعـبـه مـشـغـول بـه طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به اميرالمؤ منين عليه السّلام به اين كلمات:
لا وَحـَقِّ الْمـُنـْتـَجـَبِ بـِالْوَصـِيَّةِ، الْحـاكـِمِ بـِالسَّوِيَّةِ، الْع ادِلِ فـىِ الْقـَضِيَّةِ، الْع الى الْبَيِّنَةِ زَوْج فاطِمَةِ الْمَرْضِيَّةِ م ا كانَ كذَا.
مـن در تـعـجـّب شـدم كـه دختر به اين كودكى چگونه اميرالمؤ منين عليه السّلام را به اين كلمات مدح مى كند، از او پرسيدم كه آيا على عليه السّلام را مى شناسى كه بدين تمجيد او را يـاد مـى كـنـى؟ گـفت: چگونه نشناسم كسى را كه پدرم در جنگ صِفّين در يارى او كـشـتـه گشت و از پس آن كه ما يتيم گشتيم آن حضرت روزى به خانه ما درآمد و به مادرم فـرمـود: چـون اسـت حـال تـو اى مـادر يـتـيـمان؟ مادرم عرض كرد: به خير است؛ پس مرا و خـواهـرم را كـه ايـنـك حـاضـر اسـت بـه نـزد آن حضرت حاضر ساخت و مرض آبله چشم مرا نابينا ساخته بود چون نگاهش به من افتاد آهى كشيد و اين دو شعر را قرائت فرمود:
شعر:
ما اِنْ تَاَوَّهْتُ مِنْ شَىْءٍ رُزِئْتُ بِهِ

كَما تَاَوَّهْتُ لِلاَطفالِ فيِ الصِّغَرِ

قَدْ ماتَ والِدُهُم مَنْ كانَ يَكْفِلُهُمْ

فيِ النّآئب اتِ وَفيِ الاَسْفارِ وَالحَضَرِ

آنگاه دست مبارك بر صورت من كشيد، در زمان به بركت دست معجز نماى آن حضرت چشم من بينا شد چنانكه در شب تاريك شتر رميده را از مسافت بعيده ديدار مى كنم.(61)
ديگر معجزات آن حضرت است در تعذيب و هلاكت جماعتى كه به خصومت و دشمنى آن حضرت قـيـام نـمودند مانند هلاكت مردى كه سبّ آن حضرت مى نمود به زير پاى شتر و كور شدن ابـوعـبداللّه المحّدث كه منكر فضل آن حضرت بود و به صورت سگ شدن خطيب دمشقى و به صورت خنزيز شدن ديگرى و سياه شدن روى مرد ديگر و بيرون آمدن گاوى از شطّ و كـشـتـن خـطـيـب بـدگـو را در واسـط و فشردن آن حضرت گلوى بدگوئى را در خواب و قطران شدن بول مرد بدگوئى و هلاك جمع بسيارى در خواب كه آن حضرت را ناسزا مى گـفـتند مانند احمد بن حمدون موصلى و مذبوح شدن همسايه محمّد بن عَبّاد بصراوى و غير ايـشـان از جماعت ديگر كه در دنيا چاشنى عذاب الهى را چشيدند به جهت آنكه آن حضرت را سَبّ مى كردند. و كور شدن مردى كه تكذيب آن حضرت مى نمود و تعذيب حارث بن نعمان فـِهـْرى (62) كـه از قـبـولى مـولائيت جناب امير عليه السّلام سرتافت و كراهت شـديـد از آن ظـاهـر نـمـود. و احـقـر قضيّه آن را از ثَعْلَبى و سائر ائمّه سنّيّه در (فيض قـديـر) نـقـل نـمـودم و عـقـد اعـتـراضـات ابـن تيميّه حرّانى را بر اين حديث شريف مبتور و خرافات او را هباءً منثور نمودم.
و ديـگـر از مـعـجـزات آن حضرت است كه بعد از شهادت آن بزرگوار و جمله اى از آنها از قبر شريفش ظاهر شده.
و ديـگر از معجزات آن حضرت اِخبار آن حضرت است از اَخبار غيب كه بعد از اين به جمله اى از آنها اشارت خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.
بـالجـمـله؛ مـعـجـزات آن حـضـرت واضـح و روشـن اسـت كـه هـيـچ كـس را مـجـال انـكـار آن نيست، يا اباالحَسَن! يا اميرالمؤ منين! بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى، توئى آن كس كـه دشـمـنـانـت پـيـوسـتـه سـعـى مـى كـردنـد در خـامـوش كـردن نـور فـضـايـل تـو و دوسـتـانـت را يـارائى ذكـر مـنـاقـب نـبـود و بـه جـهـت تـرس و تقيّه كتمان فـضـل تـو مـى نـمـودنـد و بـا ايـن حـال ايـن قـدر از مـعـجـزات و فضائل جنابت بر مردم ظاهر شد كه شرق و غرب عالم را فرا گرفت و دوست و دشمن به ذكر مدائح و مناقب رطب اللسان و عذب البيان گشتند. عَرَبيّه:
شعر:
شَهِدَ الاَنامُ بِفَضْلِهِ حَتَّى الْعِد ى

وَالْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْد اءُ

ابـن شـهـر آشـوب نقل كرده كه اعرابيّه را در مسجد كوفه ديدند كه مى گفت: اى آن كسى كه مشهورى در آسمانها و مشهورى در زمينها و مشهورى در دنيا و مشهورى در آخرت، سلاطين جـور و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه نور ترا خاموش كنند خدا نخواست و روشنى آن را زيـادتر گردانيد. گفتند: از اين كلمات چه كس را قصد كرده اى؟ گفت: اميرالمؤ منين عليه السّلام را، اين بگفت و از ديده ها غايب گشت.(63)
به روايات مستفيضه از شَعْبى روايت شده كه مى گفت پيوسته مى شنيدم كه خُطباى بنى امـيـّه بـر مـنـابـر سـَبّ امـيرالمؤ منين عليه السّلام مى كردند و از براى آن حضرت بد مى گـفـتـنـد بـا ايـن حال، گويا كسى بازوى آن جناب را گرفته به آسمان بالا مى برد و رفـعـت و رتـبـت او را ظاهر مى نمود. و نيز مى شنيديم كه پيوسته مدائح و مناقب اسلاف و گـذشـتـگان خويش را مى نمودند و چنان مى نمود كه مردارى را بر مردم مى نمودند و جيفه اى را ظاهر مى كردند يعنى هرچه مدح و خوبى گذشتگان خود مى كردند بدى و عفونت آنها بـيـشـتـر ظـاهـر مـى شـد و ايـن نـيـز خـرق عـادت و مـعـجـزه آشـكـار اسـت و اگـرنـه با اين حـال، بـايـد فـضـيـلتـى از آن جـنـاب ظـاهـر نـشـود و نـور او خـامـوش شـود بـلكـه بـَدَل مـنـاقـب مـثـالب مـوضـوعـه مـنـتـشـر شـود نـه آنـكـه فـضـائل و مـنـاقـب او شـرق و غـرب عـالم را مملو كند و جمهور مردم و كافّه ناس از دوست و دشـمـن قـهرا مدح او را گويند:(يُريدوُنَ اَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَيَاْبَى اللّهُ اِلاّ اَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ.)(64)
از اين سان است كثرت نسل و ذَرارى و اولادهاى آن جناب كه پيوسته خلفاى جور و دشمنان و جبابره زمان همّت بر آن گماشتند كه ايشان را از بيخ بركنند و نام و نشانى از ايشان بـاقى نگذارند و چه بسيار از علويّين را شهيد كردند و به انواع سختيها ايشان را عذاب نـمـودند بعضى را به تيغ و شمشير و برخى را به جوع و عطش كشتند و كثيرى را زنده در بـيـن اسـطـوانـه و جـِدار و تـحـت اَبـْنـِيـَه نـهـادنـد و بـسـيـارى را در حـبـس و نكال مسجون نمودند(65) و قليلى كه از دست ايشان جستند از ترس جان از بلاد خـويـش غـربـت و دورى اخـتـيـار كردند و در مواضع نائيه و بيابان قفر دور از آبادانى و عـمـران مـتـفرق شدند و مردم نيز از ترس جان خويش و به جهت تقرّب نزد جبابره زمان از ايشان دورى كردند و با اين حال، بحمدللّه تعالى در تمام بلاد و در هر شهر و قريه و در هـر مـجـلس و مـجـمـعـى آن قدر مى باشند كه حصر ايشان نتوان نمود و از تمامى ذَرارى پـيـغـمـبـران و اوليـاء و صـالحـان بـلكـه از ذَرارى هر يك از مردمان بيشتر و فزونتر مى باشند و اين نيز خرق عادت و معجزه باهره باشد.(66)
خبردادن حضرت على عليه السّلام از امور غيبى
وجـه دوازدهـم: اِخـبـار آن حـضـرت اسـت از اخبار غيبيّه و آن اخبار زياده از آن است كه اِحْصاء شود و اين احقر به ذكر چند موردى از آن اشارت مى كنم.
نخستين: كَرّة بعد كَرَّة خبر داد كه ابن ملجم (فرق) مرا با تيغ مى شكافد و ريش مرا از خون سرم خضاب مى كند. و ديگر خبرداد از شهادت امام حسين عليه السّلام به زهر و بسيار وقـت از شـهـادت فـرزنـدش حـسـيـن عـليـه السـّلام خـبـر مـى داد، و هـنـگـام عـبـور از كربلا مـقـتـل مردان و مقام زنان و مناخ شتران را بنمود و خبر داد براء بن عازب را از درك كردن او زمان شهادت حسين عليه السّلام را و يارى نكردن او آن حضرت را. و ديگر خبر داد از حكومت حـَجـّاج بـن يـوسـف ثـَقَفى و از يوسف بن عمرو از فتك و خويريزى ايشان، و خبر داد از خـوارج نـهـروان و عـبـور نـكـردن ايـشـان از نـهـر و خـبـر داد از قـتـل ايـشـان، و از كشته شدن ذى الثّديه سركرده خوارج و خبر داد از عاقبت امور جمعى از اصـحـاب خـويـش كـه هـر يـك را چـسـان مـى كـُشـنـد، چنانكه خبر داد از بريدن دست و پاى جويرية بن مسهر و رُشيد هَجَرى و به دار كشيدن ايشان را، و خبر داد از كيفيّت شهادت ميثم تـمّار و به دار كشيدن او را بر دارى كه از نخلى بود كه تعيين آن فرمود و بودن آن دار در نـزد خـانـه عـمـروبـن حـريـث. و خـبـر داد بـه كـشـتـه شـدن قـنـبـر و كـمـيـل و حُجر بن عَدى و غيره و خبر داد از نمردن خالد بن عرفطه و رئيس شدن او بر جيش ضلالت و خبر داداز قتال ناكثين و قاسطين و مارقين و خبر داد از مكنون طلحه و زبير هنگامى كـه بـه جـهـت نـكـث بـيـعـت و تهيّه جنگ با آن حضرت به جانب مكّه خواستند بروند و گفتند خـيـال عـُمـْره داريـم. و نـيـز خـبـر داد اصحاب خويش را كه بعد از اين طلحه و زبير را با لشكر فراوان ملاقات كنيد. و خبر داد از وفات سلمان در مدائن هنگام رحلت سلمان و خبر داد از خلافت بنى اميّه و بنى عبّاس و اشاره فرمود به اَشْهَر اوصاف و خصايص بعض خلفاء بـنـى عـبـّاس مـانـنـد راءفـت سـفّاح (1)(67) و خونريزى منصور(2) و بزرگى سـلطـنـت رشـيـد(5) و دانـائى مـاءمـون (7) و كـثـرت نـصـب و عـنـاد مـتـوكـّل (10) و كـشـتـن پـسـر او، او را و كـثـرت تـَعـَب و زحـمـت مـعـتـمـد (15) بـه جـهـت اشـتـغـال او به حروب و جنگ با صاحب زنج و احسان معتضد (16) با علوييّن و كشته شدن مـقـتـدر (18) و اسـتـيلاء سه فرزند او بر خلافت كه (راضى) و (متّقى) و (مطيع) بـاشـنـد و غـيـر ايـشـان چـنانكه بر اهل تاريخ و سِيَر مخفى نيست و اين اخبار در اين خطبه شريفه است كه آن حضرت فرموده:
وَيـْلُ له ذِهِ الاُمَّةِ مـِنْ رِجـالِهـِمْ الشَّجَرَةُ الْمَلْعُونَةُ الّتي ذَكَرَها رَبُّكُمْ تَعالى اَوَّلُهُمْ خَضْرآءُ وَ آخِرُهُمْ هَزْمآءُ، ثُمّ يَلي بَعْدَهُمْ اَمْرَ ه ذِهِ الاُمَّةِ رِجالٌ اَوَّلُهُمْ اَرْاَفُهُمْ وَ ث انيهِمْ اَفْتَكُهُمْ و خامِسُهُمْ كـَبـْشـُهـُمْ وَسـابـِعـُهُمْ اَعْلَمُهُمْ وَعاشِرُهُمْ اَكْفَرُهُمْ يَقْتُلُهُ اَخَصُّهُمْ بِهِ وَخامِسُ عَشَرُهُمْ كَثيرُ الْعـَنـآءِ قـَليـلُ الْغِنآءِ سادِسُ عَشَرُهُمْ اَقْضاهُمْ لِلذِّمَمِ وَ اَوْ صَلُهُمْ لِلّرَحِمِ كَانّي اَرى ث امِنَ عـَشـَرِهـِمْ تـَفـْحُص رِجْلاهُ في دَمِهِ بَعْدَ اَنْ يَاْخُذُهُ جُنْدُهُ بِكَظْمِهِ مِنْ ولْدِهِ ثَلاثُ رِجالٍ سيرَتُهُمْ سيرَةُ الضَّلالِ.
تا آخر خطبه كه اشاره فرموده به كشته شدن مستعصم در بغداد چنانكه فرموده:
لَكـَاَنـّي اَر اهُ عـَلى جـِسـْرِ الزَّوْراءِ قـَتـيـلاً ذلِكَ بـِمـا قَدَّمَتْ يَد اكَ وَاَنَّ اللّه لَيْسَ بِظلا مٍ لِلْعَبيدِ.(68)
و ديـگـر خـبر داد از وقوع فتنه ها در كوفه و كشته شدن يا مبتلا به بلاهاى شاغله شدن سركردگان ظلم كه در كوفه عَلَمْ ظلم و ستم افراشته سازند در آنجا فرموده:
كَاَنّى بِكِ ي ا كُوفَةُ تُمَدّينَ مَدَّا الاَديمِ الْعُك اظى.
تـا آنـكـه مـى فـرمـايد: وَاِنّي لاََعْلَمُ وَاللّهِ اَنَّهُ لا يُريدُ بِكِ جَبّارٌ بِسُوءٍ اِلاّ رَماهُ اللّه بِق اتِلٍ اَو اِبْتَلا هُ اللّهُ بِشاغِلٍ.(69)
و چـنـيـن شد كه آن حضرت خبر داده بود و زياد بن ابيه و يوسف بن عمرو و حجّاج ثقفى و ديـگـران كـه در كـوفـه بـنـاى تـعـدّى و ظـلم نـهـادنـد ابتلاء آنها و هلاكت و مردن آنها به بدترين حالى در موضع خود به شرح رفته.
و ديگر خبر داد مردم را از عرض كردن معاويه بر ايشان سبّ كردن آن حضرت را، و خبر داد ابـن عـبـّاس را در (ذى قار) از آمدن لشكرى از جانب كوفه براى بيعت با جنابش كه عدد آنـهـا هـزار بـه شمار مى رود بدون كم و زياد، و خبر داد(70) از لشكر هُلاكو و فـتـنـه هـاى ايـشـان، و در خـطـبـه اى كه در وقعه جمل در بصره خواند اشارت فرمود به قـتـل مـردم بـصـره بـه دسـت زنـگـيـان و اخـبـار فـرمـود از دَجّال و حوادث جهان (71) وديگرخبر داد از غرق شدن بصره چنانكه فرمود:
وَاَيـْمُ اللّهِ لَتـُغـْرقـَنَّ بـَلْدَتـُكـُمْ حـَتـّى كـَانّي اَنْظُرُ اِلى مَسْجِدِه ا كَجُؤ جُوءِطَيْرٍ في لُجَّةِ بَحْرٍ.(72)
و خـبـر داد ازبـنـاء شـهـر بـغـداد، و ديـگـر خـبـر داد از مـَآل امـر عـبـداللّه بـن زبـير وَقَوْلُهُ فيه: خَبُّ ضَبُّ يَرُومُ اَمْرا وَلا يُدْرِكْهُ يَنْصَبُ حِب الَةَ الدّينِ لاِصْطِي ادِ الدُّنيا وَهُوَ بَعْدُ مَصْلُوب قُريْشٍ.
و ديگر خبر داد كه سادات بنى هاشم چون ناصر و داعى و غير ايشان خروج خواهند كرد و فـرمـوده: اِنَّ لاَِّلِ مـُحَمّدٍ بالطّالقانِ لَكَنْزا سَيُظْهِرُهُ اللّهُ اذا ش اءَ دُع اةٌ حَتّى تَقُومَ بِإ ذنِ اللّه فَتَدْعُوا اِل ى دين اللّهِ.
و خبر داد از مقتل نفس زكيّه محمّد بن عبداللّه محض در احجار زيت مدينه؛
فى قولِهِ: اَنَّهُ يُقْتَلُ عِنْدَ اَحْجارِ الزَّيْتِ.
و هـمچنين خبر داد از مقتل برادر محمّد ابراهيم در زمين باخمرا كه موضعى است مابين واسط و كوفه آنجا كه مى فرمايد: بِب اخَمْر آ يُقْتَلُ بَعْدَ اَنْ يَظْهَرَ وَ يُقْهَرُ بَعْدَ اَنَ يَقْهَرَ.
و هم در حق او فرموده:
يَاْتِي هِ سَهْمٌ غَربٌ يَكُونُ فيهِ مَنِيَّتُهُ فَي ابَؤُسَ الّر امى شَلَّتْ يَدُهُ وَ وَهَنَ عَضُدُهُ.
و ديـگر خبر داد از مقتولين فخّ و از سلطنت سلاطين علويه در مغرب و از سلاطين اسماعيليّه كقوله:
ثُمَّ يَظْهَرُ صاحِبُ الْقَيْرو انِ اِلى قَوْلِهِ مِنْ سُلا لَةِ ذِى الْبَدآءِ المُسَجّى بِالرِّد آءِ.
و خبر داد از سلاطين آل بويه.
وقـَوله فـيـهـِم: وَ يـَخـْرُجُ مـِنْ دَيـْلمان بَنُوا الصَّيّادِ وقوله فيهم: ثُمَّ يَسْتَشْرى اَمْرُهُم حَتّى يَمْلِكُوا الزَّوْر آء وَيَخْلَعُوا الْخُلَف اء.
و خـبـر داد از خـلفـاى بنى عبّاس و على بن عبداللّه بن عبّاس جدّ عبّاسييّن را (اَباالاملاك) فـرمـود. و در واقـعـه صـفـّيـن كـه مـابـيـن آن حـضـرت و مـُعـاويـه ارسـال رسـل و رسـائل بـود در يـكـى از مـكـتوبات خود آن حضرت از اخبار غيب بسى اخبار فـرمـود از جـمـله در خـاتـمـه آن، مـعـاويـه را مـخـاطـب داشـتـه كـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم مرا خبر داد: زود باشد كه موى ريش من به خون سـرم خضاب گردد و من شهيد شوم و بعد از من سلطنت امّت به دست گيرى و فرزندم حسن را از دَر غدر و خديعت به سمّ ناقع شهيد كنى و از پس تو يزيد فرزند تو به دستيارى و هـمـدسـتـى پـسـر زانـيه ـ كه ابن زياد باشد ـ حسين پسرم را شهيد سازد و دوازده تن از ائمـه ضـلالت از اولاد ابـى العـاص و مـروان بن الحكم بعد از تو والى بر امّت شوند؛ چـنـانـكـه رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم را در خواب نمودار شد و ايشان را به صـورت بـوزينه ديد كه بر منبر او مى جهند و امّت را از شريعت باز پس مى برند؛ پس فـرمـود: آنـگـاه جـماعتى كه رايات ايشان سياه و عَلَمهاى سياه علامت دارند ـ كه بنى عبّاس مـراد اسـت ـ خـلافـت و سـلطـنـت را از ايـشـان باز گيرند و بر هر كس از اين جماعت كه دست يابند از پاى درآورند و به كمال ذلّت و خوارى ايشان را بكشند.
آنـگـاه حـضـرت اخـبـار فـرمـود بـه مـغـيـّبـات بـسـيـار از امـر دجّال و پاره اى از ظهور قائم آل محمّد عليهماالسّلام و در آخر مكتوب مرقوم فرمود: همانا من مـى دانـم كـه ايـن كـاغـذ بـراى تـو نـفـعـى و سـودى نبخشد و حظّى از آن نبرى مگر اينكه فـرحـنـاك شـوى بـه اخـبـار مـن از سلطنت تو و فرزند تو لكن آنچه باعث شد مرا كه اين مـكـتوب را براى تو نگاشتم آن بود كه كاتب خود را گفتم كه آن را نسخه كند كه شايد شـيـعـه و اصـحـاب مـن از آن نـفـع بـرند يا يك تن از كسانى كه نزد تو مى باشند آن را بـخوانند بلكه از گمراهى روى برتابد و طريق هدايت پيش گيرد و هم حجّتى باشد از من بر تو.(73)
مؤ لّف گويد: كه شرح غالب اين اخبار غيبيّه در اين كتاب مبارك و تتمّه آن هر يك در موقع خود مذكور خواهد شد ان شاء اللّه تعالى.
استجابت دعاهاى على عليه السّلام
وجـه سيزدهم: استجابت دعوات آن حضرت است؛ چنانچه به طُرُق بسيار معتبره ثابت شده نـفـريـن آن حـضـرت در حـقّ بـُسـْر بـن ارطـاة بـه اخـتـلاط عـقـل و اسـتـجـابت دعاى آن حضرت در حق او و نفرين نمودن او در حق مردى كه جاسوسى مى كرد و اخبار آن حضرت را به معاويه مى رسانيد پس كور شد، و نفرين كرد در حقّ طلحه و زبـيـر كـه بـه كمال ذلّت و زشتى كشته گردند و بميرند، و دعاى آن جناب در حقّ ايشان مستجاب شد و زبير را، عمروبن جُرموز در وقت خواب به ضرب شمشير بكشت و جسدش ‍ را در خاك كرد (74) و طلحه را، مروان بن الحكم تيرى زد و به سبب آن رگ اكحلش گـشـوده گـشـت و در مـيـان بـيـابان در آفتاب سوزان به تدريج خون از بدنش ‍ رفت تا بـمـرد و خـود طـلحـه مـى گـفـت كـه هـيـچ مـرد قـرشـى مثل من خونش ضايع نگشت.(75)
و از روايـات اهـل سـنـت ثـابـت اسـت كـه اميرالمؤ منين عليه السّلام استشهاد فرمود جمعى از صـحـابـه را بـر حـديـث غـديـر تـمـامـى شـهـادت دادنـد كـه شـنـيـدنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود در خُمّ غدير (مَنْ كُنْتُ مَوْلا هُ فَعَلِىُّ مَوْلا هُ). مـگر چند نفر كه كتمان كردند و به اخفاى آن پرداختند، آن حضرت در حقّ ايشان نفرين كرد پس ‍ به دعاى آن حضرت، سزاى خود يافتند يعنى بعضى به كورى و بعضى به بـَرَص  مـبتلا گشتند و چاشنى عذاب الهى را در دار دنيا چشيدند، مانند انس بن مالك و زيد بـن ارقـم و عـبـدالرحـمـن مـدلج و يـزيـد بـن وديـعـه چـنـانچه در كتاب (اُسد الغابه) و (تـاريـخ ابـن كـثـيـر) و (انـسـان العيون) حَلَبى و (مناقب ابن المغازلى) و (شواهد النبوّة) جامى و (انساب الاشراف) بَلاذُرى و (حليه) اَبونُعَيْم اصفهانى و ديگر كتب بـه شـرح رفـتـه و عـبـارات ايـشـان را در (فـيـض قـديـر) ايـراد نـمـوده ام و بـطـلان قـول ابـن روزبـهـان را كـه ايـن روايـات را از مـوضـوعـات روافـض شـمـرده ظاهر ساختم.(76)
يـــارى كـــردن عـــلى عــليـه السـّلام بـه پـيـامـبـر اسـلام صـلى اللّه عليه و آله و سلّم
وجـه چـهـاردم: اخـتـصـاص آن حـضـرت اسـت بـه فـضـيـلت نـصرت و يارى كردن حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم چنانچه حق تعالى فرموده:
(فَاِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلا هُ وَ جِبْريلُ وَصالِحُ الْمُؤ مِنينَ).(77)
(مـولى) در اينجا به معنى (ناصر) است و به اتفاق مفسّرين مراد از (صالح المؤ منين)، امـيـرالمؤ منين عليه السّلام است. و نيز اختصاص آن جناب است به اُخوّت و برادرى با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و به پا نهادن بر دوش پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم و شـكستن بُتها و به فضيلت (خبر طائر) و (حديث منزلت) و (رايت) و (خبر غدير) و غيره.
وَلَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ:
شعر:
غير على كس نكرد خدمت احمد

غم خور موسى نباشد الا هارون

كرد جهانى زتيغ زنده به معنى

از دم تيغش اگرچه ريخت همى خون

صورت انسانى و صفات خدائى

سُبحان اللّه از اين مركّب معجون

ساحت جاهش به عقل پى نتوان برد

نتوان با موزه در گذشت زجيحون

سوى شريعت گراى و مهر على جوى

از بن دندان اگر نه قلبى و واروُن

بـالجـمـله؛ در كـمـالات نفسانيّه و بدنيّه و خارجيّه، آن حضرت متميّز بود از سايرين؛ چه كـمـالات نـفـسـانـيـة آن جـناب مانند علم و حلم و زهد و شجاعت و سخاوت و حُسن خلق و عفّت و غـيرها به مرتبه اى بود كه احدى را معشار آن نبود و دشمنانش  اعتراف به آن مى نمودند و انـكـار آن نـمـى تـوانستند نمود و جوانمردى و ايثار او به مرتبه اى بود كه در فراش رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـوابيد و شمشيرهاى برهنه كفّار قريش را در عوض رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم به جان خود خريد و در غزوه اُحد به اندازه اى جـوانـمـردى و فـتـوّت از آن حـضـرت ظـاهـر شـد كـه از جـانـب ملا اعلا نداى لا سَيْفَ اِلا ذُوالفِقار وَلا فَتى اِلاّ عَلى بلند شد.
شجاعت شگفت انگيز على عليه السّلام
امـّا كـمـالات بـدنـيـّه آن حـضـرت را هـمـه مى دانند كه احدى همپايه او نبود، قوّت و زورش ‍ ضـرب المـثـل اسـت در آفـاق و هـيـچ كـس به قوّت او نبوده. به اتفاق دَر خيبر را به دست معجزنماى خويش از جاى كند و جماعتى نتوانستند حركتش دهند و سنگى عظيم را از سر چاهى بـر گـرفـت كـه لشـكـر از تـحـريكش عاجز بودند، شجاعتش شجاعت گذشتگان را از ياد برده و نام آيندگان را بر زبانهاى مردم فسرده، مقاماتش در حروب مشهور و حروبش تا قـيـامـت معروف و مذكور است. شجاعى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى نترسيده هرگز خصمى در برابر نيامده كه از او نجات يافته باشد مگر در ايمان آوردن، هرگز ضربتى نزده كه محتاج به ضربت ديگر باشد، و شجاعى را كه آن حضرت مى كشت قوم او افتخار مى كردند به آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام او را كشته؛ و لهذا خواهر عمروبن عـبـدودّ در مـرثـيـه بـرادر خـويـش اشعارى خواند به اين مضمون كه اگر كشنده عمرو غير اميرالمؤ منين عليه السّلام بود من تا زنده بودم بر او مى گريستم امّا چون قاتلش يگانه است در شجاعت و ممتاز است به كرامت، كشته او را عارى و ننگى نيست. و شجاعى كه لحظه اى در مقابل آن حضرت مى ايستاد پيوسته به آن افتخار مى نمود و از قوّت قلب و دليرى خود مى سرود. پادشاهان بلاد كفر صورت آن جناب را در معبد خود نقش مى كردند و جمعى از مـلوك تـرك و آل بـويـه بـراى تـيمّن و تبرّك صورت او را بر شمشيرهاى خود از جهت ظـفـر و نـصـرت بر دشمن نگاشته و با خود مى داشتند و اين بود قوّت و زور او با آنكه نان جو مى خورد و غذا كم تناول مى نمود و ماءكول و ملبوسش از همه كس درشت تر بود و هميشه صائم و قائم و عبادت او دائم بود.(78)

نَسَب شريف حضرت على عليه السّلام

نَسَب شريف حضرت على عليه السّلام
امـّا كـمـالات خـارجـيـّه او يـكـى نسب شريف او است كه پدرش ابوطالب سيّد بطحاء و شيخ قـريـش و رئيـس مـكـّه مـعـظـمـه بـوده و كـفـالت نـمـود حـفـظ كـردن حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را از اَوان صـِغـَر تـا ايـّام كـبـر و آن حضرت را از مـشـركـيـن و كـفـّار، مـحـافـظـت و حـمـايـت مـى نـمـود و تـا او در حـيـات بـود حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم محتاج به هجرت و اختيار غربت نشد تا هنگامى كه ابـوطـالب از دنـيـا رحـلت كـرد، بى يار و ناصر شد از مكّه به مدينه هجرت كرد. و مادر امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـود كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را بـه رداى خـويـش تـكـفـين فرمود. پسر عمّ آن حـضـرت سـيـّد الاوّلين والا خرين محمّد بن عبداللّه خاتم النّبييّن صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـود و بـرادرش جـعـفر طيّار ذوالجناحين و عمّش حمزه سيد الشهداء(سلام اللّه عليهم اجمعين) بود.
بـالجـمله؛ پدرانش، پدران رسول خدا و مادرانش، مادران خير خلق اللّه، گوشت و خونش بـا گـوشـت و خـون او مـقـرون و نـور روحـش بـا نـور او مـتـصـل و مـضـمـوم؛ پيش از خلق آدم تا صُلْب عبدالمطّلب و بعد از صُلْب عبدالمطّلب در صـُلْب عـبـداللّه و ابـوطـالب از هـم جـدا شـدنـد و دو سـيـّد عـالم بـه هـم رسـيـدنـد، اوّل مـُنـْذِر و ثـانـى هـادى. و ديـگـر از كـمـالات خـارجـيـه او مـصـاهـرت او اسـت كـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم تزويج فرمود فاطمه عليهاالسّلام را به او كه اشـرف دخـتـران خـويـش و سـيـّده زنـان عـالمـيـان بـود و بـه مـرتـبـه اى رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم او را دوست مى داشت كه از براى آمدن او تواضع مـى نـمـود و از جـاى خـويـش بـرمـى خاست و او را مى بوسيد و مى بوئيد. و معلوم است كه مـحـبـّت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فاطمه عليهاالسّلام را نه از جهت آن بود كه فـاطمه عليهاالسّلام دختر او بود بلكه از جهت كثرت شرافت و محبوبيت او نزد حق تعالى بود.
شعر:
اين محبت ها از محبت ها جداست

حُبّ محبوب خدا حُبّ خداست

بارها رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمود كه فاطمه پاره تن من است اذيّت او اذيّت من، رضاى او رضاى من، غضب او غضب من است.(79)
ديـگـر از كـمـالات خـارجـيـّه آن حـضـرت حـكـايـت اولادهـاى او اسـت و حـاصـل نـشـد از بـراى احـدى آنـچـه از بـراى آن جـنـاب حـاصـل شـد از شرف اولاد؛ چه آنكه حضرت حسن و حسين عليهماالسّلام كه دو اولاد آن جناب انـد دو امـام و سـيـّد جـوانـان اهـل بـهـشـت انـد و مـحـبـّت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم در باب آنها به مرتبه اى بود كه بر احدى مخفى نـيـسـت. و ديـگـر جـنـاب عباس و محمّد و حضرت زينب و امّ كلثوم و غير ايشان كه جلالت و مـرتـبـه ايـشـان اوضـح از بـيـان اسـت و از براى هر يك از جناب امام حسن و امام حسين عليه السّلام اولادهائى بود كه به نهايت شرف رسيده بودند.
امـّا از امـام حسن عليه السّلام؛ پس قاسم و عبداللّه و حسن مثنّى و مثلّث و عبداللّه محض ونفس زكـيـّه و ابـراهـيـم قـتـيـل بـاخـمـرى و عـلى عـابـد و حـسـيـن بـن عـلى بـن الحـسـن مـقـتـول فـخّ و ادريـس بـن عـبـداللّه و عـبدالعظيم وسادات بطحانى و شجرى وگلستانه و آل طـاوس و اسماعيل بن ابراهيم بن الحسن بن الحسن بن على عليهماالسّلام ملقب به طباطبا و غـيـر ايـشان رضوان اللّه عليهم اجمعين كه در باب اولادهاى امام حسن عليه السّلام اسامى ايشان به شرح خواهد رفت.
و امـّا از جـنـاب امـام حسين عليه السّلام؛ پس به هم رسيد امامان بزرگواران مانند امام زين العـابـديـن و حـضـرت بـاقـر العلوم و جناب امام جعفر صادق و حضرت امام موسى كاظم و جـناب امام رضا و حضرت محمد جواد و جناب على هادى و حضرت حسن عسكرى و حضرت حجة بن الحسن مولانا صاحب العصر والزّمان صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين.
اَلْحَمْدُللّهِ الَّذى جَعَلَن امِنَ الْمُتَمسِّكينَ بِوِلا يَةِ اَميرِالْمُؤْمِنين وَالاَئمَّةِ عَلَيْهِم السَّلام.
شعر:
مَو آهِبُ اللّهِ عِنْدي جاوَزَتْ اءَمَلي

وَلَيْسَ يَبْلُغُها قَوْلى وَلا عَمَلي

لَكِنَّ اَشْرَفُها عِنْدي وَاَفْضَلُها

وَلا يَتي لاَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِىُّ (80)

ي ارَبِّ فَاحْشُرْنى فِى الاخِرَةِ مَعَ النَّبِىَ وَالْعِتْرَةِ الطّاهِرَةِ.
خـاتـمـة: مـَرحـُوم مـَغْفُور خُلد مقام عالِم كامِل جَليلُ الْقَدْر صاحب تصانيف رائقه آخوند ملا مـُحـمـّد طـاهـر قـمـى كـه در قبرش در شيخان كبير قم است نزديك جناب زكريّا ابن آدم قمى رحـمـه اللّه قـصـيده اى گفته در مدح حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام موسوم به (مُونس الابـَرار) و در آن اشـاره كـرده بـه بـسـيـارى از فـضـائل آن بـزرگوار و شايسته است كه ما در اين كتاب مبارك به چند شعر از آن تبرّك جسته و اين فصل را به آن ختم كنيم. فرموده:
شعر:
به خون ديده نوشتيم بر در و ديوار

كه چشم لطف ز اَبناى روزگار مدار

مگير انس به كس در جهان به غير خدا

بكن اگر بتوانى زخويش نيز كنار

فريب نرمى اَبناء روزگار مخور

كه هست نرمى ايشان به رنگ نرمى مار

هميشه در پى خواب و خورند و منصب و جاه

كنند مثل عروسان حجله نقش و نگار

چه روز ظاهرشان بر صفا و نورانى

درونشان چو شب تيره رنگ، تيره و تار

هميشه در پى آزار يكديگر باشند

حسد نموده شعار و نفاق كرده دثار

جميع خسته و بيمار بهر سيم و زرند

دواى علّتشان هست شربت دينار

خورند از سر جرئت حرام از غفلت

نمى كنند لبى تر به آب استغفار

ز روى ذوق چنان مى خورند مال حرام

كه اشتران علف سبز را به وقت بهار

به گوششان نشود آشنا حكايت مرگ

اگر كنى به شب و روز نزدشان تكرار

نمى شوند به مردن از آن جهت راضى

كه كرده اند عمارت در اين شكسته حصار

بهوش باش مرو از پى هوا و هوس

بيا و گوهر ايمان خويش محكم دار

كه ديو نفس تو همدست گشته با ابليس

كه از كف تو ربايند اين دُرّ شهوار

سرت به افسر عزّت بلند كى گردد

زسر برون نكنى تا علاقه دستار

محل امن مدان اين جهان فانى را

برون فرست متاعت از اين شكسته حصار

چُه مرغ خانه مقيم زمين چرا شده اى

اسير خاك مذلّت تو خويش را مگذار

ترا پريدن با قدسيان بود ممكن

بيا و رشته غفلت زبال خود بردار

شود گشوده به رويت درى زخلوت انس

اگر مراقبه سازى شعار و ذكر دثار

خشوع و نيّتِ اخلاص روح اعمال است

عمل چُه دور شد از روح، طاعتش ‍ مشمار

رياء و سُمْعه بود زهر در مزاج عمل

بيا و يك سر مو زين دو در عمل مگذار

به غير ياد خدا هرچه در دلت گذرد

مرض شمار تو آن را و ناتمام عيار

اسير كاكُل و زُلف بتان مكن خود را

كه روزگار شود بر تو تيره چون شب تار

زديده تا بتوانى بگير گوهر اشك

كه روز حشر بود اين متاع را بازار

زكشتزار جهان قانعم به دانه اشك

مرا به دانه خال بتان نباشد كار

نشسته بر سر راهت اجل سِنان بر كف

ببر پناه به دار الامان استغفار

اگرچه در چمن دهر از كشاكش چرخ

چه خاك راه شدم پايكوب هر خس و خار

زمهر يك سرو گردن بلندتر گشتم

زدم به سر چو گل مهر حيدر كرّار

به تاج مِهْر على سر بلند گرديدم

زآسمان گذرد گر سرم، عجب مشمار

زذوق مهر على آمده به چرخ افلاك

زبهر او شده سرگرم ثابت و سيّار

محبتش نه همين واجب است بر انسان

شده محبت او فرض بر جِبال و بِحار

زمهر او چه عقيق يمن بود معروف

برند دست به دستش زگرمى بازار

على كه خواند رسول خداش، خير بشر(81)

در او كسى كه شك آورد، گشت از كفّار

نماز و روزه و حج كسى نشد مقبُول

مگر به مهر على و ائمّه اطهار

به غير تيغ كسش آب در گلو نكند

شود چه دشمن شوريده بخت او بيمار

دلى كه نيست در او مهر مرتضى، قلب است

شود به مهر على نقد دل تمام عيار

على است صاحب (82) بدر آنكه در ميانه جيش

چُه ماه بَدْر بُد و ديگران نجوم صِغار

على است قاتل عمرو آن دلير كز خونش

گرفت مذهب اسلام دست و پا بنگار

به نور علم على محو گشت ظلمت جهل

به آب تيغ على شد زمين دل گُلزار

شدى سياه رخ منكران (83) خرق فلك

اگر شدى به دم تيغ او سپهر دچار

على است عرش مكانى كه بهربت شكنى

به دوش عرش (84) نشان نبى گرفت قرار

نمود مدح على را به (هَلْ اَتى) رَحْم ن

چه كرد از سر اخلاص نان خود ايثار

چه داد از سر اخلاص خاتم (85) خود را

نهاد بر سر او تاج (اِنّما) غفّار

دليل اگرطلبى بر امامتش يك دم

به چشم دل بنگر بر حديث يوم الدّار(86)

حديث منزله (87) را وِرْد خويشتن ميساز

كـه مـى كـنـد دل اهل نفاق را افكار

بودامام به حُكم حديث روز غدير

بدين حديث نمايند خاص و عام اقرار

نبى چه وارد خُم گشت بر سر منبر

خليفه كرد على را به گفته جبّار

نهاد بر سر او تاج والِ مَنْ و الاهُ

گرفت از همه امّتان خود اقرار

وليك آنكه با صحبت تهنيت كردى

نمود از پس اقرار خويشتن انكار

على است آنكه خدا نفس مصطفى خواندش (88)

جدا نكرد زهم اين دو نفس را جبّار

ز اتحاد نگنجد ميانشان مويى

ميان اين دو برادر كجاست جاى سه بار

على كه مظهر يَتْلُوهُ ش اهِدٌ آمده است

به غير او، تو كسى را امام خود مشمار

على است (89) هادى هر قوم و ثانى ثقلين (90)

قدم برون زطريق هدايتش مگذار

على به قول نبى هست چون سفينه نوح (91)

به دامنش چه زنى دست، خوف غرق مدار

بگير دامن حيدر كه آيه تطهير(92)

گواه پاكى دامان اوست بى گفتار

بود امام من آن كس كه در زمان رَسُول

هميشه بود امير مهاجر و انصار

نه آن خلاف شعار آنكه حضرت نبوى

نمود بر سر ايشان اُسامه را سردار

بود امام من آن سرورى كه در خيبر

نبى نمود ثنايش به خوشترين گفتار

عَلَم (93) چه داد به دست على رسول خداى

شدند مضطرب از بيم ضربتش ‍ كفار

شكسته گشت زيك حمله اش عَساكر كفر

زتيغ او بنمودند همچو تير فرار

به دستيارى توفيق دَرْ زخيبر كند

چنانچه كاه برون آورند از ديوار

درى كه بود گران بر چهل نفر افكند

چهل گزش به پى سر به قوّت جبّار

بود امام رسولى كه خواند در موسم

به امر حضرت بارى برائت بر كفار

نه آنكه حضرت جبريل بر زمين آورد

برات غزلش از نزد عالم الاسرار

بود خليفه حق آنكه در تمامى عمر

زحق (94) جدا نشد و حقّ از او نكرد كنار

بود امام من آن آفتاب بُرج شرف

كه كرد از سر اعجاز ردّ شمس دوبار

سخن چه كرد به اخلاص با على خورشيد

ربود گوى تفاخر زثابت و سيار

كسى كه گفت (سَلونى) سزد امامت را

نه آنكه كرد به (لَوْلا) به جهل خود اقرار

امام اهل معارف كسى تواند بود

كه كرد تربيتش مصطفى به دوش و كنار

هميشه كرد زعلم لَدُنّيش تعليم

بدو سپرد علوم ظواهر واسرار

نمود نام على را دَرِ مدينه عِلمْ

كه تا غلط نكند ابلهى دراز ديوار

به شهر علم ترا حاجتى اگر باشد

بگير راه درش را و كج مرو زينهار

بُود امام مرا بس على و اولادش

مرا به اين و به آن نيست غير لعنت كار

مرا به سر نبود جز هواى خاك نجف

به مصر و شام و صفاهان مرا نباشد كار

شدم به يارى حق سالها مقيم نجف

كه شايد شود آن خاك پاك قبر و مزار

وليك عاقبت از جور دشمنان كردم

از آن زمين مقدس به اضطرار فرار

به حق جاه محمّد به آبروى على

مرا رسان به نجف اى اِله جنّت و نار

اگرچه جمع بود خاطرم به مهر عَلى

اگر به هند بميرم و گر به ملك تتار

هر آن كسى كه به مهر على بود معروف

يقين كنند از او، منكر و نكير فرار

كسى كه چشم شفاعت زمرتضى دارد

به گوش او نرسد غير مژده ازغفّار

زبهر دشمن حيدر بود بناى جحيم

به دوستان على دوزخش نباشد كار

گر اتّفاق به مهر على نمودندى

نمى نمود خدا خلق بهر مردم نار

چه حصر كردن فضل على ميسر نيست

سخن بس است دگر كن به عجز خود اقرار

كسى كه دم زند از فضل بى نهايت او

چه مُرغكى است كه از بحر تَر كند منقار

حديث فضل على را تمام نتوان كرد

اگر مداد(95) شود اَبْحُر و قلم اشجار

گمان مكن كه در اين گفتگو بود اغراق

چنين به ما خبر آمد ز احمد مختار

پی نوشته ها

---------------------------------
1ـ (حديقة الشيعه) مقدس اردبيلى 1/93 ـ 94، چاپ انصاريان.
2ـ ر.ك: (نهج الحق) علامه حلى ص 248 ـ 251.
3ـ ر.ك: (كشف اليقين) علامه حلى ص 42 ـ 74.
4ـ (شاهنامه فردوسى) ص 4، به كوشش: فرشادمهر، نشر محمد، تهران.
5ـ (تاريخ الخلفاء) سيوطى ص 66، (كفاية الطّالب) ص 226.
6ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/16 ـ 30.
7ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى، ص 206، خطبه 189.
8ـ (تلخيص الشافى) شيخ طوسى 3/22.
9ـ حكايت ابن جوزى در اين مقام به مرتبه اى رسيده كه محتاج به ذكر نيست. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه). (بحارالانوار) 29/647
10ـ امـّا حـكـايـت مـقـاتـل بـن سـليـمـان كـه از جـمـله اجـلّه اعـيـان اهـل سـنـت اسـت از (تـاريـخ ابـن خّلَّكان) چنين نقل شده كه ابراهيم حربى حديث كرده كه روزى مـقـاتل گفت: سَلُوني عَمّادوُنَ الْعَرْش؛ شخصى به او گفت كه چون آدم عليه السّلام حـج گـذاشـت سـر او را كـه تـراشـيـد؟ (جـواب ايـن مـسـاءله بـيـايـد در مـجـلد دوم در ذكـر فـضـائل حـضـرت امـام عـلى النـقـى عـليـه السـّلام) مقاتل گفت: اين سؤ ال از شما نيست لكن خدا خواست كه مرا مبتلا سازد به عجز و ذلّت به سبب عُجْبى كه در نفس من به هم رسيد.
11ـ و امـّا حـكـايـت واعـظ چـنـيـن است: كه در زمان الناصر لدين اللّه العباسى واعظى مشهور به علم رجال و حديث بود و در پاى منبر او از عارف و عامى مردم بغداد خلقى كـثـيـر جـمـع مـى گـشـت و او حـكـمـاى مـتـاءلّهـيـن و طـلبـه عـلوم عـقـليـه و اهل كلام را دشمن مى داشت و از همه افزون، مردم شيعى را بد مى گفت؛ بزرگان شيعه با هم قرار دادند كه مردى را بگمارند هنگامى كه واعظ خويشتن را بر سر مَنْبر مى ستايد و شـيعيان را بدگوئى مى نمايد از معضلات مسائل و مشكلات و مطالب از وى پرسش كنند و او را شـرمـنـده و در مـيـان مردم رسوا نمايند، از ميانه مردى به نام احمد بْن عبدالعزيز را اخـتـيـار نـمـودنـد كـه مـردى شـيـعـى بـود و از عـلم كـلام و مـعـلومـات مـعـتـزله ومـسـائل ادبـيـّه بهره وافى داشت، يك روز كه واعظ بر سر منبر قرار داشت و مردم بسيار نـيـز جمع بودند واعظ آغاز سخن به ذكر صفات قادر ذوالمنن نمود در اثناى وعظ او، احمد بـن عـبـدالعزيز برخاست و از مسائل عقليّه چيزى چند به قانون متكلّمين از معتزله، پرسش نـمـود و جـواب هـيـچ يـك را واعـظ نـتـوانـسـت كـه بـگـويـد لاجـرم بـه طـريـق مـحـاجـّه و جدل كلمات خطابه و الفاظ مُسَجَّع و مُقَفّى سخنى چند بر هم مى بافت و مى پرداخت و در پايان كار اين كلمات بگفت: اَعْيُنُ الْمُعتَزَلَةِ حُولٌ وَاَصْو اتى فى مَس امِعِهم طُبُولٌ وَكَلامى فـي اءَفـْئِدَتـِهـِمْ نـُصـُولٌ ي ا مـَنْ بـِالاعـتـِز الِ وَيـْحـَكَ كـَمْ تـَحـُومُ وَتـَجـُولُ حـَوْل مـَنْ لا يُدْرِكُهُ الْعُقُولُ كَمْ اَقْولُ كَمْ اَقْولُ خَلّوُا ه ذا الْفُضُولَ؛ يعنى چشمهاى معتزله دو بـيـن و اَحـْول اسـت و بـانـگ مـن در گـوش ايـشـان مـانـنـد طـبـل بـى اثـر است و سخنان من در دلهاى ايشان مانند پيكان تير كار مى كند، اى كسى كه بـر قـانـون اعـتـزال مـى روى واى بـر تـو چـه قـدر دَوْر مـى زنـى و جـولان مـى كـنـى حول كسى را كه عُقلا از درك او عاجزند و چند در تفهيم آن همى گوئى من مى گويم من مى گويم (آنگاه گفت) دست از اين فضولى ها برداريد.
مـردمـان چـون ايـن عـبارات مسجع و چرب زبانى را از واعظ ديدند اغلوطه خوردند و احمد را بـانـگ زدنـد كـه خـاموش باش واعظ شاد شد و طربناك و آغاز شطاحى نهاد كَرَّةً بَعْدَ كَرَّةٍ همى گفت: سَلُونى قَبْلَ اءنْ تَفْقِدونى؛ احمد ديگر باره برخاست و گفت:
اى شيخ! اين چه سخن است كه مى گوئى هيچ كس به اين كلمه تَنَطُّق نكرده است مگر على بن ابى طالب عليه السّلام و تمام خبر معلوم است و از ذكر تمام خبر اين سخن را اراده كرد كه آن حضرت فرمود: لا يَقُولُه ا بَعْدي اِلاّ مُدَّع كَذّابٌ؛ واعظ هنوز شاد خاطر و طربناك بود و در پـاسـخ احـمـد هـمـى خـواسـت كـه بـنـمـايـد كـه مـن عـلم رجـال را نـيـز بـه كـمال دانم گفت: كدام على بن ابى طالب؟ آيا على بن ابى طالب بن المـبـارك النيشابورى را گوئى يا على بن ابى طالب بن اسحاق المروزى يا ابن عثمان القـيـروانـى يـا ابـن سليمان الرازى، هفت يا هشت علىّ بن ابى طالب از رُواة احاديث شمار كرد.
ايـن وقـت احـمـد بـن العـزيـز بـرخـاسـت و دو تـن ديگر نيز از يمين و يسار به حمايت احمد بـرخـاستند و دل به مرگ نهادند، پس احمد گفت: اى شيخ! آهسته باش گوينده اين سخن عـلىّ بـن ابـى طـالب عليه السّلام شوهر حضرت فاطمه عليهاالسّلام سيّده نساء عالميان اسـت اگـر هـنـوز نـمـى شـنـاسـى روشـنـتـر بـگـويـم صـاحـب ايـن قـول آن كـس اسـت كـه وقـتـى مـحـمد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و آله در ميان اصحاب عقد بـرادرى بـبـسـت او را بـرادر خـويش خواند مُسَجَّل فرمود كه على نظير من است آيا مكانت و مـنـزلت او را هـيچ نشنيدى و مقام رفيع و محلّ منيع او را هيچ ندانستى؟! واعظ خواست احمد را جـواب گـويـد، آن ديـگـرى از جانب يمين بانگ زد كه اى شيخ! ساكت باش در اسامى مردم محمد بن عبداللّه بسيار است لكن آن كس ديگر است كه خداوند در شاءن او فرمايد:
م اضَلَّ ص احِبُكُمْ وَم ا غَوى وَم ا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلا وَحْىٌ يُوحى.
و هـمـچـنـان على بن ابى طالب در ميان اسامى بسيار است لكن آن كس ديگر است كه صاحب شريعت در حق او فرمود: اَنْتَ مِنّي بِمَنْزِلَةِ ه اروُن مِنْ موسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدي؛
يـعـنى تو وصىّ من هستى و خليفه من هستى و از براى من چنانى كه هارون از براى موسى بـود مگر آنكه پيغمبرى نيست بعد من. هان اى شيخ! دانسته باش كه اسامى بسيار است و كُنْيَت فراوان لكن هر كس را بايد به جاى خود شناخت. واعظ روى به جانب او آورد تا او را پـاسخى گويد كه آن ديگرى از جانب يسار بانگ زد كه اى شيخ! چندان بيهوده مگوى تو مرد جاهلى باشى و اگر على بن ابى طالب عليه السّلام را نشناسى معذور باشى و اين شعر بگفت:
وَاِذ ا خَفيتُ عَلَى الْغَبِىّ فَع اذِرٌ

اَنْ لا تَر اني مُقْلَةٌ عَمْي آءٌ

حاصل مضمون آنكه
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نكاهد

ايـن وقـت مـجـلس مـضطرب گشت، عامّه درهم افتادند و سر و مغز يكديگر با مشت بكوفتند، سـرهـا بـرهـنـه گـشـت و جـامـه هـا بـر تـن چـاك شـد، واعـظ هـول زده از مـنـبـر فـرود آمـد و او را بـه خـانـه بردند در به روى او ببستند. اين خبر به دربـار خـليفه رسيد ملازمان سلطان درآمدند و مردم را از جنگ و جوش بازداشتند نماز ديگر النـاصـرلدين اللّه فرمان كرد تا احمد و آن دو نفر ديگر را ماءخوذ داشته محبوس نمودند پـس ‍ از تـسـكين فتنه ها رها دادند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه). (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 13/107 ـ 109
12ـ (بحارالانوار) 57/336.
13ـ (كشف اليقين) علامه حلّى ص 56.
14ـ سوره آل عمران (3)، آيه 61.
15ـ (تفسير فخر رازى) 8/81، مساءله پنجم.
16ـ (مناقب آل ابى طالب) ابن شهر آشوب 2/247.
17ـ (مناقب آل ابى طالب) ابن شهر آشوب 2/247.
18ـ سوره بقره (2)، آيه 274.
19ـ (كشف اليقين) علامه حلى ص 87.
20ـ (ارشاد شيخ مفيد) 2/141 ـ 142.
21ـ (كشف اليقين) علامه حلى ص 85 ـ 88.
22ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 318، نامه 45.
23ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/247.
24ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 284، نامه 22.
25ـ ر.ك: (كشف اليقين) علاّمه حلّى ص 118 ـ 112.
26ـ ر.ك: (الجـمـل) شـيـخ مـفـيـد؛ (وقـعـة صـفّين) نصر بن مزاحم مِنقرى؛ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/23.
27ـ (روضات الجنّات) 4/33، چاپ بيروت.
28ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/25.
29ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/25.
30ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/30.
31ـ (الاستيعاب) 3/1091 تحقيق: البجاوى.
32ـ (بحارالانوار) 43/133.
33ـ (الاستيعاب) 3/1095.
34ـ (دفـاع از تـشـيـّع) تـرجـمـه الفـصـول المـخـتـارة شـيـخ مـفيد ص 489؛ اين اشعاربه افراد مختلفى منسوب شده، جهت اطلاع بيشتر رجوع كنيد به (دفاع از تشيّع).
35ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/29 ـ 30.
36ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/24 ـ 25.
37ـ ماءخذ پيشين
38ـ (ارشاد شيخ مفيد) 1/284.
39ـ (شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 1/205.
40ـ يكى از شبهاى مشهور جنگ صِفّين است.
41ـ حـكـايـت دريدن آن حضرت قماط را: چنان است كه جماعتى حديث كرده اند از فـاطـمه مادر آن جناب كه فرمود: چون على عليه السّلام متولّد شد او را در قماط پيچيده و سـخـت بـبـستم، على عليه السّلام قوت كرد و او را پاره ساخت! من قماط را دو لايه و سه لايـه نـمـودم او را پاره همى نمود تا گاهى كه شش لايه كردم پارچه بعضى از حرير و بـعـضى از چرم بود چون آن حضرت را در لاى آن قماط ببستم باز قوّت نموده آن قماط را پـاره كـرد آنـگاه گفت: اى مادر! دستهاى مرا مبند كه مى خواهم با انگشتان خود از براى حق تـعـالى تـبـصـبص و تضرّع و ابتهال كنم. ( شيخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه) (مناقب) ابن شهر آشوب 2/323
42ـ در بـاب قـُطـْب رَحـى: و مجمل آن حديث چنين است كه وقتى خالد با لشكر خـويـش امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام را در اراضى خود ديدار كرد و اراده جسارتى نمود،آن جـنـاب او را از اسـب پـيـاده كرد و او را كشانيد به جانب آسياى حارث بن كلده و ميله آهنين آن سنگ را بيرون كرد و مثل طوقى بر گردن او كرد و اصحاب خالد تمام از او بترسيدند و خـالد نـيـز آن جناب را قسم داد كه مرا رها كن، پس حضرت او را رها كرد در حالتى كه آن ميله آهنين به گردن او بود مثل قلاّده و نزد ابوبكر رفت آهنگران را فرمان كرد تا او را از گـردن خـالد بـيـرون كـنند، گفتند ممكن نيست مگر آنكه به آتش برده شود و خالد را تاب حديد محماة نيست و هلاك خواهد شد و پيوسته آن قلاّده آهنين در گردن خالد بود و مردم از او مـى خـنـديـدنـد تـا حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام از سفر خويش مراجعت فرمود پس به نـزد آن حـضـرت رفـتـنـد و شـفـاعـت خـالد نـمـودنـد آن حـضـرت قـبـول فـرمـود و آن طـوق آهـن را مـثل خمير قطعه كرد و بر زمين ريخت! (مناقب) ابن شهر آشوب 2/325
امـا قـصـّه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سَبّابه و وُسْط ى، معروف است در قضيّه ماءمور شدن خالد به كشتن آن حضرت، پس خالد تصميم عزم نمود و با شمشير به مـسـجـد آمـد و در نـزد آن حـضـرت مـشغول نماز شد تا پس از سلام ابى بكر آن حضرت را بـكـشـد، ابوبكر در تشهّد نماز فكر بسيارى در اين امر نموده پيوسته تشهّد را مكرّر مى كـرد تـا نـزديـك شد كه آفتاب طالع شود آنگاه پيش از سلام گفت: اى خالد! مكن آنچه را كه ماءمورى و سلام نماز را داد؛ حضرت پس از نماز از خالد پرسيد به چه ماءمور بودى؟ گـفـت: آنـكـه گـردنـت بزنم، فرمود: مى كردى؟ گفت: بلى به خدا سوگند اگر مرا نـهـى نـمى كرد. پس حضرت او را گرفته بر زمين زد و موافق روايات ديگر او را با دو انـگشت وُسْطى و سَبّابه فشارى داد كه خالد در جامه خود پليدى كرد و نزديك به هلاكت رسيد، پس آن حضرت به شفاعت عباس عموى خويش دست از او برداشت. الخ. ( شيخ عبّاس قمّى رحمه اللّه). (مناقب) ابن شهر آشوب 2/326، تحقيق: دكتر بقاعى
43ـ فـقـيـر گـويـد: كـه تـفـصـيـل ايـن مـعـجـزه در مـجـلّد دوّم در احـوال حـضـرت امـام رضـاعـليه السّلام بيايد. و مرحوم ملا محمّد طاهر به اين مطلب اشاره فرموده در شعر خود:
بُوَد امام اميرى كه كند سنگ گران

از روى چشمه به تاءييد حضرت جبّار

به گوش راهب دير اين قضيّه چون برسيد

برون دويد شتابان زمعبد كفّار

فتاد چون نظرش بر رخ على بنمود

به دين احمد مختار در زمان اقرار

برفت از پى آن شاه از سر اخلاص

نمود در قدمش نقد جان خود ايثار

44ـ (مناقب آل ابى طالب) ابن شهر آشوب 2/333 ـ 334.
45ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص (لب).
46ـ حـديـث شـيـر و جـويريه چنان است: كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بـه او فـرمـود هـنـگـامـى كـه عـازم خروج به سفر شده بود كه اى جويريه در عرض راه شـيـرى بـا تو دچار خواهد شد عرض كرد: تدبير چيست كه از او سلامت جويم؟ فرمود: او را سـلام بـرسـان و بگو كه اميرالمؤ منين عليه السّلام مرا از آسيب تو امان داده است؛ پس جويريه بيرون شد و چون در اثناى راه شير را ملاقات كرد سلام رسانيد و امان خويش را از حضرت اميرعليه السّلام بگفت چون شير اين بشنيد روى برتافت و همهمه كرد و برفت، چـون جـويـريـه از سـفـر مـراجـعـت كـرد حـكـايـت شـيـر را بـراى آن حـضـرت نـقل نمود آن جناب فرمود كه شير ترا گفت كه وصى محمد صلى اللّه عليه و آله را از من سلام برسان و از دست مبارك پنج عقد شمرده يعنى پنج مرتبه سلام رسانيد و به طريق ديـگـر نـيـز ايـن قـضيّه نقل شده لكن اين نقل موافق روايت حضرت باقرعليه السّلام بود. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه) (مناقب) ابن شهر آشوب 2/340
47ـ قـضيّه ثعب ان: چنان است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بر مـنـبـركوفه خطبه مى خواند كه ثعبانى از نزد منبر ظاهر شد و به آهنگ اميرالمؤ منين عليه السـّلام بـرفراز شد مردمان ترسيدند و مهيّاى دفع آن شدند، حضرت اشاره كرد كه به حـال خود باشيد؛ پس آن ثعبان به نزديك آن حضرت شد حضرت سر را به جانب او برد و او دهـان خـود را بـر گـوش آن حـضـرت نـهـاد وصـيـحـه زد و از مـكـان خـود نـازل شـد و مـردم سـاكـت و مـتحيّر بودند و اميرالمؤ منين عليه السّلام لبهاى مبارك خود را حـركـت داد و آن ثـعـبان اصغاء مى كرد و پائين شده و از ديده ها غايب گشت چنانچه گوئى زمـيـن او را بـلع كرد، پس اميرالمؤ منين عليه السّلام رجوع به خطبه خويش نمود و بعد از فـراغ از خـطـبـه و نـزول از مـنـبـر، مـردم نـزد آن جـاب جـمـع شـدنـد و از حـال ثـعبان پرسش كردند؛ فرمود كه حاكمى بود از حُكّام جنّيان قضيّه بر او مشتبه شده بود نزد من آمد و از من استفهام كرد من حكم را ياد او دادم دعا كرد و رفت.
و بدين مطلب اشاره كرده مرحوم ملاّ محمّد طاهر در شعر خود:
بود خليفه حقّ آنكه بر سر منبر

جواب مشكل ثعبان دهد سليمان وار

نه جاهلى كه چو مشكل شد بر او وارد

زننگ جهل بر او پيچها زدى چون مار

48ـ تـكـلم خـبـرى كـه مـارمـاهـى باشد چنان است كه اميرالمؤ منين عليه السّلام روزى در كـنـار فـرات آمـد و ايـسـتـاد و فـرمـود: يـا هناش! مارماهى سر از آب بيرون كرد حـضـرت فـرمـود: كـيـسـتـى؟ عـرض كـرد: مـن از اُمـّت بـنـى اسـرائيـل ام كـه ولايـت شـمـا را قـبول نكردم مسخ شدم و بدين صورت درآمدم. (شيخ عباس قمى).
49ـ قضيه برداشتن كلاغ كفش آن حضرت را: چنان است كه صاحب (اَغانى) از مداينى نقل كرده كه يك روز سيّد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه بايستاد و گفت: اگـر كـسـى در فـضـيلت على عليه السّلام حديثى گويد كه من آن را نشنيده باشم و به شـعـر درنـيـاورده بـاشـم، اسـب خويش را با آنچه با من است عطا كنم. جماعتى كه حاضر بـودنـد حـديـث از فـضائل على عليه السّلام كردند و سيّد شعرهاى خويش را كه موافق آن حـديـث بـوده انـشـاد مـى كـرد تـا آنـكـه مـردى روايـت كـرد از ابوالرّعل مرادى كه گفت: حاضر خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام شدم و آن حضرت خـُفّ خـويـش را از بـراى نماز بيرون كرد در زمان مارى ميان آن رفت پس چون فارغ شد و كفش خويش را طلبيد غرابى از هوا به زير آمد و آن خُفّ را به منقار گرفت و به هوا برد و از فـراز به زمين افكند آن مار از خُفّ بيرون آمد. سيّد حميرى گفت كه تاكنون اين حديث را نـشـنـيـده بـودم پـس اسـب خـود را و آنـچه به او وعده كرده عطا كرد و اشعار متضمّن اين فضيلت انشاد كرد كه صدر آنها اين شعر است:
اَلا ياقَوم للعَجَب الْعُج اب

لِخفِّ اَبى الحُسَيْن وَللجِب ابِ

(مناقب) ابن شهر آشوب 2/343
50ـ حـكايت مرد آذربايجانى چنان است: كه آن مرد روزى به خدمت اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام آمد و عرض كرد كه مرا شترى سركش و شموش ‍ است كه به هيچ نوع منقاد نمى شود. فرمود: چون بازشوى برو در آن موضعى كه شتر صعب تو در آنجا است و اين دعـا بـخوان: اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ الخ آن مرد مراجعت كرد و به اين دعا شتر خود را رام سـاخـت و سـال ديگر بر آن نشست و به خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمد از آن پيش سخن كـه گـويـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام حكايت رام شدن شتر را به همان نحوكه واقع شده بـود تـقـريـر فـرمـود عـرض كـرد چـنـان مـى نمايد كه نزد من حاضر بودى و معاينه مى فرمودى.(مناقب) ابن شهر آشوب 2/347
51ـ حـكـايـت مـرد يـهودى چنان است: كه ابواسحاق سبيعى و حارث اعور روايت كـرده انـد كـه پـيـرمـدى را در كـوفـه ديـديـم كـه مـى گـريـسـت و مـى گـفـت: صـد سـال روزگـار بـه سـر بـردم وجـز ساعتى عدل نديدم گفت: چگونه بود؟ گفت: من حجر حـِمـْيَريم و بر دين يهودان بودم از بهر ابتياع اطعام به كوفه آمدم چون به قبّه كه نام مـوضـعـى اسـت در كـوفـه رسـيـدم مـالهاى من مفقود شد به نزديك اشتر نَخَعى رفتم قصّه خـويـش بـگـفتم، اشتر مرا به نزد اميرالمؤ منين عليه السّلام برد آن حضرت چون مرا ديد فرمود: يا اخا اليهود علم بلايا و منايا و ما كان و مايكون به نزد ما است من بگويم تو از بـهـر چـه آمـدى يـا تـو مـرا خـبـر مـى دهـى؟ گـفـتـم بـلكـه تـو بـگوى. فرمود: مردم جن مـال تـو را در قـبـه ربـودنـد الحـال چـه مـى خـواهـى؟ گـفـتـم: اگـر تـفـضـّل كـنـى بر من و مالم را به من برسانى مسلمان شوم؛ پس مرا خواست و مرا با خود بـرد بـه قـبـّه كـوفـه و دو ركـعـت نـماز گزارد و دعائى نمود پس قرائت فرمود: يُرْسَلُ عَلَيْكُم ا شُو اظُ مِنْ نارٍ وَنْحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ... سوره الرحمان، آيه 35 آنگاه فرمود: اى مـعـشـر جنّ! شما با من بيعت كرديد و پيمان نهاديد اين چه نكوهيده كارى است كه مرتكب شديد. ناگاه ديدم مالم از قبّه برون شد، در زمان شهادت گفتم و ايمان آوردم و اكنون كه وارد كـوفـه شـدم آن حـضرت مقتول شده گريه ام از آن است. ابن عقده گفته كه آن مرد از قلاع مدينه بود.(مناقب) ابن شهر آشوب 2/342
52ـ ر.ك: (مناقب آل ابى طالب) ابن شهر آشوب 2/323 ـ 352.
53ـ ر.ك: (مناقب آل ابى طالب) 2/353.
54ـ ر.ك: (مناقب آل ابى طالب)2/360.
55ـ طلا كردن آن جناب كلوخ را: و قضيّه آن چنان است كه مردى منافق از مؤ منى مـالى طـلب داشـت و از او طلبكارى مى كرد، اميرالمؤ منين عليه السّلام براى او دعائى كرد آنگاه او را امر كرد تا سنگى و كلوخى از زمين برگيرد و به حضرت دهد، چون آن حضرت آن حـَجـَر و مـدر را گـرفـت در دست او طلاى احمر شد و به آن مرد عطا كرد، پس آن مرد دين خـويـش را از آن ادا كـرد و زياده از صد هزار درهم براى او به جاى ماند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه). (مناقب) ابن شهر آشوب 2/362
56ـ ر.ك: (مناقب آل ابى طالب) 2/353 ـ 372.
57ـ ر.ك: ماءخذ پيشين 2/372 ـ 375.
58ـ مـسـجـد ردّ شـمـس چـون در جـنـب حـلّه واقـع شـده و اهـل حـلّه نـيـز هـمـيـشـه چـون غـالبـا از امـامـيـّه و مـخـلصـيـن اهل بيت بوده اند، آن مسجد را هميشه معمور و آباد داشته اند بخلاف مسجد جمجمه كه در كنار افتاده و از عبور و مرور شيعه دور است لهذا متروك و مهجور شده اندك اندك اسمش هم از ميان رفـت بـا آنـكـه جـمـعى از بزرگان علماء مانند ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ابن حمزه طـوسـى و غـيـر هـم، ايـن مـسـجـد شـريـف را در بـاب مـعـجـزات و فضائل اميرالمؤ منين عليه السّلام ذكر كرده اند و شيخ ما علاّمه نورى طاب ثراه در اواخر عـمر خويش وقتى به جهت استكشاف امر اين مسجد شريف به جانب حلّه سفر كرد و به زحمت شديدى در قريه جمجمه كه نزديك حلّه واقع است و در آنجا قبر امامزاده معروف به عمران فـرزنـد امـيرالمؤ منين عليه السّلام واقع است موضع مسجد جمجمه را در باغ آخر قريه از طـرف شـرق پـيـدا نـمـود، و پـيـرمـردان قـريـه از پـيـرمـردان سـابـق نـقـل كـرده انـد كـه قـبـّه آن مـسـجـد را درك كـرده بـودنـد و از مـسـلّمـات اهل آنجا بوده كه اگر كسى از آجر اساس آن قبّه كه فعلاً معلوم است برداشته و جزء خانه يـا چـاه آب خـود نـمـوده هر دو خراب شده لهذا كسى را جرئت برداشتن آجر آن نيست و اساس بـنـاء مـسـجـد آن مـعـلوم گـشـت بـعـد از آنـكـه خـاكـهـاى آنـجـا را برداشته اند لكن تا به حـال كـسـى در صـدد تـعـمـيـر آن بـرنـيـامـده امـيـد مـى رود كـه بـعـضـى از اهل ثروت كه پيوسته در ترويج دين و تشييد مبانى شرع همراهى دارند عِرق غيرت دينى و عـصـبـيـت مذهبى او را محرّك شود تنها يا به اعانت و شراكت راغبين در خير اقدام نموده اين خـانه خراب خداوند را آباد و مُصَلاى اميرالمؤ منين عليه السّلام را معمور و كلمات محو شده آن كـلّه پـوسـيـده را زنـده و مـعـجزه اميرالمؤ منين عليه السّلام را پاينده و جماعت شيعيان را مـفـتـخـر و سـرافـراز نـمـايند و از زراعت بانضارت اِنَّما يَعْمُرُ مَس اجِدَ اللّهِ توشه براى آخرت خويش بردارند. و سالهاى سال اسم خود را باقى و خود را زنده بدارند:
نمرد آنكه ماند پس از وى به جاى

پل و بركه و خان و مهمان سراى

59ـ (تـحـيـّة الزّائر) مـحـدّث نـورى ص 209، چـاپ سـال 1327 ه‍ ق، تـهـران، (هـديـة الزّائريـن) مـحـدّث قـمـى ص 50، چـاپ سال 1343ه‍ ق، تبريز.
60ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 2/372 ـ 373.
61ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 2/373.
62ـ حـديث تعذيب حارث چنان است: كه ثَعْلَبى روايت كرده است كه از سفيان بن عيينه پرسيدند از تفسير قوله تعالى سَاَلَ س آئِلٌ كه در حق كدام كس وارد شده؟ گفت كـه سـؤ ال كـردى مـرا از چـيـزى كـه پـيـش از تـو كـسـى سـؤ ال نـكـرده، پـدرم مرا خبر داد كه جناب جعفر صادق عليه السّلام از پدرش روايت كرده كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله به غدير خم وارد شدند ندا كرد مردم را و چون مـردم جـمـع شـدند دست على بن ابى طالب عليه السّلام را گرفت و گفت: مَنْ كُنْتُ مَوْلا ه فـَعَلِىٌ مَوْلاهُ اين امر شايع شد و خبر به شهرها رسيد، حارث بن نعمان فِهْرى سوار بر نـاقـه شـد آمـد بـه سـوى حـضرت رسول صلى اللّه عليه و آله در ابطح به آن حضرت رسـيد، پس از شتر خويش فرود آمد و او را عقال بست و به خدمت آن حضرت رسيد در وقتى كـه آن جـنـاب در مـيـان صـحـابه جاى داشت پس گفت: يا محمد صلى اللّه عليه و آله! امر كـردى مـا را از جـانـب خـدا كـه شـهـادت بـه وحـدانـيـّت خـدا و رسـالت تـو دهـيـم پـس قـبـول كـرديـم آن را از تـو، و امـر كـردى مـا را كـه پـنـج نـمـاز بـگـزاريـم قـبـول كـرديـم و امـر كـردى كـه زكـات بـدهـيـم قـبـول كـرديـم و امـر كردى كه حج بكنيم قـبـول كـرديـم، پـس بـه ايـنها اكتفا نكردى و راضى نشدى تا آنكه گرفتى دو بازوى پسر عَمَّت را و بلند كردى او را و بر ما زيادتى دادى او را و گفتى هر كه من مولاى اويم پـس عـلى مـولاى او اسـت پس آيا اين امر از جانب تو است يا از جانب خداوند عزوجلّ؟ حضرت فـرمـود كـه سـوگند ياد مى كنم به حقّ آن خدائى كه بجز او خداى به حقّى نيست كه اين يـعـنـى تـفـضـيـل على عليه السّلام بر شما از جانب حق تعالى است. پس حارث به سوى راحـله خـويـش روانـه شد در حالتى كه مى گفت: بار الها! اگر آنچه محمّد مى گويد حق اسـت پـس بـبـاران مـا را سـنـگ از آسـمـان يا بياور ما را عذاب دردناك؛ هنوز به راحله خود نـرسـيـده بـود كـه حـق تـعـالى او را هـدف سنگى نمود آن سنگ بر فَرقْش فرود آمد و از دُبـُرش بـيـرون شـد و او را بـكـشـت. پـس حـق تـعـالى نازل فرمود: سَاَلَ س آئِلٌ بِعَذابٍ و اقِعٍ لِلْك افِرينَ لَيْسَ لَهُ د افِعٌ.
و جماعتى بسيار از اساطين ائمّه سُنيّه در كتب خود اين حديث را ايراد كرده اند و جيكانى نيز اين حديث را از حذيفة اليمان ايراد كرده است و (اَبْطَح) در اين روايت ابطح مكّه مراد نيست؛ چـه آنـكـه ابـطـح مـنـحـصـر در ابـطـح مـكّه نيست بلكه به معنى وادى پهنى است كه جاى سـيـل و مـحـلّ سـنـگـريزه هاى باريك باشد، و به همين ملاحظه ابطح مكّه را بطحا و ابطح گـويـنـد نه آنكه از اَعلام شخصيّه باشد، و ائمّه علم لغت به اين معنى تصريح نموده اند بـعـلاوه اطـلاقـات عـلماء و اشعار عرب عربآء استعمال ابطح را در اين معنى و در وجه هفتم شـعـر ابـن الصـّيـفـى كـه شـاهـد بر اين مدّعى است مذكور شد؛ پس اعتراض ابن تيميّه را وقـعـى نـبـاشـد و هـمچنين ساير خرافات او در قدح اين روايت به اينكه سوره س ائِلٌ مكيّة اسـت و جـوابـش آنـكـه در ايـنـجـا حـمـل بـر تـعـدّد نـزول اسـت چـنـانـكـه ايـن احـتـمـال را عـلماء اهل سنّت در بسيارى از مواضع ذكر مى كنند، سيوطى در (كتاب اتقان) گفته:
(النـّوع الح ادى عـشـر م ا تـكـرّر نـزولهُ صـَرَحَ جـَم اعـةُ مـن المتقدّمين والْمُتاخِرين بانّ مِنَ القرآن م ا تَكَرّر نُزُولهُ)
سـپـس سـيـوطـى از ابـن الحـصـان مـواضع بسيار نقل كرده كه سوره و آيات قرآنى در آن تـكـرار يـافـتـه و امـّا اسـتدلال ابن تيميّه بر نفى تعذيب حارث به آيه مباركه ( م ا كانَ اللّهُ لِيـُعـَذِّبَهُمْ وَاَنْتَ فيهِم) سوره انفال، آيه 33 جوابش آنكه نفى تعذيب على الاطلاق مراد نيست و حق تعالى از پس اين آيه فرمود. (وَم آلَهُم اَلاّ يُعَذِّبَهُمُ اللّهُ...) فخر رازى در تفسير گفته: (وَكانَ الْمَعْنى انّه يُعَذَبُهُم اِذا خَرَجَ الرَّسُولُ مِنْ بَيْنِهِمْ ثُمَ اخْتَلَفوا فى ه ذا الْعَذ اب فَق الَ بَعْضُهُمْ لَحِقَهُمْ ه ذا الْعَذابُ الْمُتَوعّد بِه يَوْمَ بَدْر وَقيلَ بَلْ يَوْمَ فَتح مكّة الخ. (تفسير فخر رازى) 15/159
و تـمـثـيـل تـعـذيـب حـارث بـه تـعـذيـب اصـحـاب فـيـل مـحـض تـخـديـع و تـسويل است چه يك كس را بر جماعتى قياس نتوان كرد و همچنين امرى را كه دواعى يا خفاء و كـتـمـان اسـت در آن بـه امـرى كـه تـوفـّر دواعـى اسـت بـر نـقـل آن و ايـن جـواب مـجـمـلى اسـت از خـرافـات (مـنـهـاج السـّنـيـة) و تفصيل در (فيض قدير) است. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
63ـ (1و 2)- (مناقب) ابن شهر آشوب 2/391.
64ـ سوره صف (61)، آيه 8.
65ـ قـالَ السـيـّدُ مـحـمـّد اشـرف مـؤ لّف (فـضـائل السـّادات) و فـى كـتـاب (سـيادة الاشراف لبعض الاعلام من الاشراف) و ممّا يـرغـم انـف الحـسود ما اشتهر انّه لمّا قتل الحسين عليه السّلام كان فى بنى اميّه اثنى عشر الف ولد مـهـورهـم مـن الذَّهـَب والفـِضَّة و لم يـكن للحسين عليه السّلام الاّ ابنه على عليه السـّلام و الان قَلَّ ان يوجد بلدٌ او قريةٌ ولا يوجد فيها جَمّ غفير و جمع كثير من الحُسينيّن و لم يـبـق مـن بـنـى امـيّة من ينستفخ النّار بل فنواعن بكرة اَبيهم و بذاك ردّ اللّه تعالى على عمرو بن العاص بقوله جلّ شاءنه (اِنَّ ش انِئَكَ هُوَ الاَبْتَر) حيث عابه صلى اللّه عليه و آله عمرو بن العاص باءنّه ابتر منقطع النّسل انتهى.
سـبـط ابـن جـوزى در (تـذكـره) نـقل نموده كه واقدى گفته: منصُور عبّاسى بيست تن از فرزندان امام حسين عليه السّلام را در سردابى حبس كرد در زير زمين كه پيوسته تاريك بـود و شـب روز معلوم نبود و در آن سرداب چاهى و مبالى نبود كه بتوان قضاء حاجت نمود لاجـرم سـادات حـَسـَنـى در همان محبس بول و غايط مى نمودند پس رايحه آنها منتشر شد و بـر ايـشـان سـخت مى گذشت و پيوسته قدمهاى ايشان وَرَم مى كرد و بر ايشان به نهايت سـخـتـى امـر مـى گـذشـت و اگـر كـسى از ايشان مى مرد مدفون نمى گشت و آنها كه زنده بـودنـد او را مـى نـگـريـسـتـنـد و مـى گـريستند تا تمام هلاك شدند و به روايت طبرى از تشنگى مردند؛ اءلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظّالِمينَ. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
66ـ ر.ك: (بحارالانوار) 42/20.
67ـ اين شماره ها ترتيب خلفاى بنى عباس است (مصحّح).
68ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 2/310 ـ 311.
69ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 42، خطبه 47.
70ـ ر.ك؛ (مناقب) ابن شهر آشوب 2/306 ـ 308.
71ـ ماءخذ پيشين
72ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 16، خطبه 13.
73ـ (بحارالانوار) 33/157.
74ـ (الجمل) شيخ مفيد ص 390.
75ـ (الجمل) شيخ مفيد ص 384.
76ـ (شـواهـد النـبـوّة) جـامـى ص 167 ـ 168، (حـليـة الاوليـاء) ابونُعيم 5/26، (اُسـد الغـابه) 2/307، (مناقب ابن مغازلى) ص 20 ـ 26، (اءنساب الاشراف) 2/357، (تـاريـخ ابـن كـثـيـر) 7/384، ذيـل حـوادث سـال چـهـل ه‍ ق. هـمچنين مراجعه شود به (فيض القدير) كه در چهارصد و شصت صفحه توسط دفتر تبليغات اسلامى قم چاپ شده است.
77ـ سوره تحريم (66)، آيه 4.
78ـ ر.ك: (مناقب) ابن شهر آشوب 2/94 ـ 108.
79ـ ر.ك: (مناقب) ابن شهر آشوب 2/192 ـ 216.
80ـ قـائل ايـن اشـعـار (ابـن شـهـر آشوب) است. (مناقب) ابن شهر آشوب 2/175، تـحـقـيـق: دكـتـر بـقاعى.
81ـ اشاره است به حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم: علىُّ خَيْرُ الْبَشَر مَنْ اَبى فَقَدْ كَفَرَ. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
82ـ اشـاره اسـت بـه غـزوه بـدر و ايـن جـنگى بود كه دين اسلام به آن قوّت گرفت و لشكر اسلام سيصد و سيزده تن بودند موافق عدد جيش. (محدّث قمى رحمه اللّه)
83ـ رد قول بـعـضـى حـكـمـاء اسـت كـه گـويـنـد خـرق آسـمـان يـعـنـى پـاره شـدن مُحال است.
84ـ اشـاره است به آنكه اميرالمؤ منين عليه السّلام پا بر دوش پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گـذاشـت و بـر بـام كعبه رفته بتها را بر زمين افكند و شكست. (محدث قمى رحمه اللّه).
85ـ اشـاره اسـت بـه آنـكه اميرعليه السّلام در ركوع نماز انگشتر خود را به سائل داد حق تعالى در شاءنش فرستاد (اِنَّم ا وَليُّكُمُ اللّهُ وَرَسولُهُ...) (محدث قمى رحمه اللّه).
86ـ اشـاره اسـت بـه آنـكـه چـون آيـه (وَانـْذِرْ عـَشـيـرَتـَكَ الاَقـْرَبـيـنَ) نـازل شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم خـويـشـان خـود را كـه چـهـل نفر بودند از آل عبدالمطّلب جمع فرمود و ايشان را به اندك طعامى و شيرى سير و سيراب فرمود و فرمود به ايشان كه كيست با من برادرى كند و اعانت من نمايد تا بعد از مـن خـليفه و وصى من باشد سه دفعه اين را فرمود و جز على عليه السّلام هيچ كس جواب نداد و قبول نكرد. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
87ـ اشـاره اسـت بـه حـديث اَنْتَ مِنّى بِمَنْزلَةِ ه ارُونَ مِنْ مُوسى اِلا اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدي (قمى رحمه اللّه).
88ـ اشاره به آيه (اَنْفُسَن ا) است در مباهله (محدث قمى رحمه اللّه).
89ـ اشـاره اسـت بـه آيـه (اَنـْتَ مـُنـْذِرٌ وَلِكـُلِّ قـَوْمٍ ه ادٍ) كـه عـلمـاء نقل كرده اند كه مراد از هادى، على عليه السّلام است. (قمى رحمه اللّه)
90ـ اشـاره اسـت بـه حـديـث ثـقـليـن كـه شـيـعـه و سـنـى نـقـل كـرده انـد كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود كه اى مردمان من مى گـذارم در ميان شما دو چيز نفيس و سنگين را كه قرآن و عترت آن حضرت است كه از هم جدا نشوند اگر چنانچه پيروى ثقلين كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد. (قمى رحمه اللّه)
91ـ اشـاره اسـت بـه حـديـث شـريـف: مَثَلُ اَهْلَ بَيْتي كَسَفينَةِ نُوح مَنْ رَكبَه ا نَجى وَمَنْ تَخَلَفَه ا غَرَقَ. (قمى رحمه اللّه)
92ـ آيـه تـطـهـيـر (اِنَّم ا يـُريـدُ اللّهُ لِيـُذْهـِبَ عـَنـْكـُم الرِجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ و يـُطـَهِّرَكـُمْ تـَطـْهـيـرا) اسـت كـه در شـاءن امـيـرالمـؤ مـنـيـن و فـاطمه و حسنين عليهماالسّلام نازل شده (قمى رحمه اللّه).
93ـ اشـاره اسـت بـه فـرمـايـش رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم كه فـرمـودفـردا عـَلَم را مـى دهـم بـه كـسـى كـه دوسـت دارد خـدا و رسـول را و دوسـت دارنـد خـدا و رسول او را اوست كرّار غير فرّار چون روز شد على عليه السـّلام را طـلبـيد، گفتند: درد چشم دارد و امر فرمود او را آوردند آب دهان به چشمش افكند فى الفور خوب گشت آنگاه عَلَم را به آن حضرت داد. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
94ـ اشاره است به حديث شريف (الْحَقّ مَعَ عَلىّ وَعَلِىّ مَعَ الْحَقِّ) (قمى رحمه اللّه).
95ـ اشاره است به حديث نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم: اگر درختان قلم شـود و دريـا مـداد گـردد و جـنـّيـان حـسـاب كـنـنـده و اِنـس نـويـسـنـده بـاشـنـد فـضـائل عـلى بـن ابـى طـالب عـليه السّلام را احصا نمى توانند كنند. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه)
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page